گنجور

 
مولانا

روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم

نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم

مشتری وار سر زلف مه خود گیریم

فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم

اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا

همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم

نفسی کوزه زنیم و نفسی کاسه خوریم

تا سبووار همه بر خم خمار زنیم

تا به کی نامه بخوانیم گه جام رسید

نامه را یک نفسی در سر دستار زنیم

چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد

واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم

وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند

ما که مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم

خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا

خاک در دیده این عالم غدار زنیم

می کشانند سوی میمنه ما را به طناب

خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم

شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی

خیز تا آتش در مکسبه و کار زنیم

پاره پاره شود و زنده شود چون که طور

گر ز برق دل خود بر که و کهسار زنیم

هله باقیش تو گو که به وجود چو توی

سرد و حیف است که ما حلقه گفتار زنیم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

همین شعر » بیت ۸

خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا

خاک در دیده این عالم غدار زنیم

صائب تبریزی

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

خاک در دیده این عالم غدار زنیم

صائب تبریزی

چند در پرده دل باده گلنار زنیم

ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم

چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز

چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم

نشد از سبحه و زنار گشادی ما را

[...]

حزین لاهیجی

فال فرخنده بیایید به دیدار زنیم

برقی از شمع تجلّی به شب تار زنیم

بر رخ غیر ببندیم در خلوت دل

کوری مدعیان بادهٔ اسرار زنیم

ور شود در سر مستی تهی از باده کدو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه