گنجور

 
مولانا

ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم

ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم

آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر

سبحات رخ تابنده ز سبحان داریم

رگ و پی نی و در آن دجله خون می جوشیم

دست و پا نی و در آن معرکه جولان داریم

هفت دریا بر ما غرقه یک قطره بود

که به کف شعشعه جوهر انسان داریم

چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانیم

چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داریم

بوهریره صفتیم و به گه داد و ستد

دل بدان سابقه و دست در انبان داریم

اهرمن دیو و پری جمله به جان عاشق ماست

چونک در عشق خدا ملک سلیمان داریم

در چه و حبس جهان گرچه رهین دلویم

چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم

شمس تبریز شهنشاه همه مردان است

ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم