گنجور

 
مولانا

منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم

سر صندوق گشادم گهری دزدیدم

ز زلیخای حرم چادر سر بربودم

چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم

سر سودای کسی قصد سر من دارد

کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم

چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین

چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم

این چه ماه است که اندر دل و جان‌ها گردد

که من از گردش او بس چو فلک گردیدم

جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش

همه دردی جهان در سر خود مالیدم

اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان

من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم

هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان

از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم

زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم

زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم

بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است

که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم

اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است

که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم

بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم

و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم

شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور

من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۶۳۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم

جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم

وز پی نور شدن موم مرا مالیدم

رای او دیدم و رای کژ خود افکندم

[...]

حکیم نزاری

روزها شد که برفتی و به خدمت نرسیدم

هیچ کافر مَکَشاد آن چه من از هجر کشیدم

چه نویسم که چه آمد بر سرم تا تو برفتی

چه ملامت که نبردم چه قیامت که ندیدم

آفتابی تو و چون ذرّه سرآسیمه بماندم

[...]

کمال خجندی

نام آن لب به خط سبز به جانی دیدم

کاغذی بافتم و قند دروه پیچیدم

آن خط از شوق کشیدم من گریان در چشم

حرف حرفش چو قلم گریه کنان بوسیدم

نامه را نیمه به خون سرخ شده و نیمی زرد

[...]

نظام قاری

نام آن لب بخط سبز بجائی دیدم

کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم

روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم

جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم

بود دسمالچه چون وصله اندام کتان

[...]

فضولی

من که بی دردی خویش و غم آن را دیدم

صبر ناکرده بآن حال سبب پرسیدم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه