صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
صرف شد عمر گرانمایه به جمع زر و سیم
و اندرین رسته نگیرند به جز قلب سلیم
وای زین خجلت و خوف و خطر و خبط و خطا
که امانم همه باک است و امیدم همه بیم
سفرکوی تو حد نیست گدایی چو مرا
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۳
پس از این سنگ به ساغر زنم ان شاء الله
می ز پیمانه ی دیگر زنم ان شاء الله
هم کباب از جگر خویش خورم بی تشویش
هم شراب از لب دلبر زنم ان شاء الله
به قدش عقده مجدد بگشایم ز ضمیر
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵
از توچون نام برم کز دهن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶
چون کنم یاد توای دوست من آلوده
نام پاک تو کجا وین دهن آلوده
گرگ عشقت اگرم یوسف دل پاره نکرد
چیست پس ز اشک من این پیرهن آلوده
در قیامت مگرم خلعت رحمت پوشند
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
نیست عشاق تو را در دو جهان دادرسی
ورنه داریم ز بیداد تو فریاد بسی
چه گشایم بر بیگانه زبان از غم دوست
کآشنا نیست به افسانه ما گوش کسی
رازم از دیده برون میفکند همره اشک
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » نوحهها » شمارهٔ ۳۹
خصم جان کوکب تو دشمن تن اختر ما
رنج قتل اول تو خواری بند آخر ما
دل نهاد از تو به دوری تن غم پرور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » نوحهها » شمارهٔ ۴۳
دل همی خواست که ریزد سر و جان در پایت
اینک اندر پی خون تیغ به کف اعدایت
رخصت حرب گر از آن لب جان بخشایت
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » نوحهها » شمارهٔ ۴۴
دیدی آخر که فلک ریخت چه خاکی به سرم
کز سر نعش تو باید نگران درگذرم
اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
[...]
صفایی جندقی » دیوان اشعار » قطعات و ماده تاریخها » ۳۳- تاریخ فوت نور جهان ملقب به «عارضه» یکی از همسران شاعر
تا ز بر خوانده شود روزمه ی رحلت وی
پای خط نفی کن از جمع و بگو عارضه مرد
صفایی جندقی » دیوان اشعار » قطعات و ماده تاریخها » ۳۷- دوش در واقعه سلطان زمان فخر زمن
دوش در واقعه سلطان زمان فخر زمن
مالک مملکت روی زمینم فرمود
تا سلاطین همه برخاسته تعظیم مرا
با مساکین نه عجب گر به نشینم فرمود
فقر را تاج سرم خاک در است ار چه بود
[...]