گنجور

 
صفایی جندقی

دیدی آخر که فلک ریخت چه خاکی به سرم

کز سر نعش تو باید نگران درگذرم

اینک از کوی تو پیش آمده راه سفرم

می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می سپرم

چون روم من که ز غم جان و دلم می پیچد

چون سلیم این تن طاقت گسلم می پیچد

وز سرشک مژگان پا به گلم می پیچد

پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد

بار می بندم و از بار فرو بسته ترم

گاه صد لجه خون ز اشک غم اندوز کنم

گاه صد مشعله از ناله ی دلدوز کنم

صبح خون گریم و شام آه فلک سوز کنم

وه که گر برسر کوی تو شبی روز کنم

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم

دل به جان آمد و تن در غم هجران اجل

خرم آندم که زنم چنگ به دامان اجل

شاید ار بعد تو باشم همه جویان اجل

چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن در غم تو پیرهن جان بدرم

چشم یک چشمزد ار جانب ما باز کنی

با اسیران همه یک لحظه سخن ساز کنی

وانگه از حالت من پرسشی آغاز کنی

هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی

حرف ها بینی آلوده به خون جگرم

ناقه را پای به گل از قطره دریا زایم

باز دشمن برد از کوی توام چون یابم

روی در راه و به بالین تو محکم رایم

به قدم رفتم و ناچار به سر باز آیم

گر به دامن نرسد دست قضا و قدرم

برد تا ذل غیاب تو ز دل عز شهود

داد برباد عدم یاد توام خاک وجود

حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود

آتش هجر ببرد آب من خاک آلود

بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم

تا ترا غنچه کام از دم پیکان بررست

همه اسباب شکست دل ما گشت درست

رشته زندگی از مرگ تو سخت آمده سست

خاک من زنده به تأثیر هوای لب تست

سازگاری نکند آب و هوای دگرم

سوخت در آتش دل یاد برت خرمن من

برد سیل مژه برتاب رخت گلشن من

نخل بالای تو انگیخته کرد از تن من

خار سودای تو آویخته در دامن من

شرمم آید که به اطراف گلستان نگرم

گر بدین دیده ز دیدار تو وا خواهم ماند

لیک دل برسر خاک تو بجا خواهم ماند

چون صفایی کیت از قید رها خواهم ماند

گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

تو چنان دان که همان سعدی کوته نظرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode