گنجور

 
صفایی جندقی

خصم جان کوکب تو دشمن تن اختر ما

رنج قتل اول تو خواری بند آخر ما

دل نهاد از تو به دوری تن غم پرور ما

ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

سر چو ناکام ز خاک قدمت برگیرم

بند برپا به اسیری پی لشکر گیرم

چون نیفتد که سر زلف تو از سر گیرم

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قدمی کز تو سلامی برساند برما

فرقتم برد فرو دم به دعا دست برآر

هجرتم ساخت طرب غم به دعا دست برآر

شکوه بسیار و زمان کم به دعا دست برآر

به وداع آمده ام هم به دعا دست برآر

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

ملک ار بیش و اگر کم به سرم تیغ کشند

پای تا سر بنی آدم به سرم تیغ کشند

شرق تا غرب مسلم به سرم تیغ کشند

به سرت گر همه عالم به سرم تیغ کشند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما

دهر محروم از این رو کندم میدانم

بخت مهجور از این کو کندم می دانم

خصم زنجیر به بازو کندم می دانم

چرخ آواره بهر سو کندم می دانم

رشک می آیدش از صحبت جان پرور ما

مرد و زن پیر و جوان بر من و تو حیف خورند

بیش و کم فاش و نهان بر من و توحیف خورند

همه ابنای زمان برمن و تو حیف خورند

گر همه خلق جهان بر من و توحیف خورند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما

تا از آن رو چه دم افزون و چه کم زد حافظ

تا از آن حسن دلاویز قلم زد حافظ

تا از آن چهر چمن خیز رقم زد حافظ

تا ز وصف رخ زیبای تو دم زد حافظ

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

در مقامی که پسر سخت گریزد ز پدر

پدر از ماتم خود سست گراید به پسر

چون صفایی همه از تابش خور در آذر

نارد ار قامت اقبال توام سایه به سر

خالی از قصه قیامت گذرد محشر ما