گنجور

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۲ - این غم عشق به پیرانه زیاری جستم

 

ای پسر تا بمیان پای تو در نگریستم

جز بیک چشم گروگان بر تو نگریستم

زار بگریستنی بود مرا از ره . . . ر

زان گریستن بتو بر درد تو من بگریستم

ببست دانی تو بمعنی و بصورت یکروز

[...]

سوزنی سمرقندی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷

 

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست

[...]

سعدی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

چو چشم مست تو می پرستم

چو دُرج لعل تو نیست هستم

بیار ساقی شراب باقی

که همچو چشم تو نیمه مستم

نه خرقه پوشم که باده نوشم

[...]

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت

بیخود آوردم و در حلقه ی زلفت بستم

این خیالیست که درگرد سمند تورسم

[...]

خواجوی کرمانی
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۱

 

دیده بگشادم و دل در سر زلفت بستم

در تو بستم دل و از هر که جهان وارستم

پای در سنگ فراقت زده ام مسکین من

آه اگر لطف تو ای دوست نگیرد دستم

چشم مست تو گهی مست و گهی مخمورست

[...]

جهان ملک خاتون
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم

لیکن از لطفِ لبت صورتِ جان می‌بستم

عشق من با خَطِ مشکین تو امروزی نیست

دیرگاه است کز این جامِ هِلالی مستم

از ثباتِ خودم این نکته خوش آمد که به جور

[...]

حافظ
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

دادیم دست چو دیدی به ره خود پستم

تا نیفکندیم از پا نگرفتی دستم

گرچه شده سوده مرا پای به راه طلبت

کردم از تارک سرپای و ز پا ننشستم

یک سر ناخنم از سینه نمانده ست درست

[...]

جامی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۰

 

هرگز از بخت نیامد قدحی در دستم

که بدیوانگی عاقبتش نشکستم

وه که چندان برخ جام من باده پرست

روزن دیده گشادم که در دل بستم

خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست

[...]

اهلی شیرازی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

دل بصد عقد بجعد سر زلفت بستم

شکر الله ز غم گم شدن او رستم

چشم دارم که شود هستی من صرف غمت

غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم

چه کشم بهر می از ساقی دوران منت

[...]

فضولی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵

 

نه من امروز به دل نقش خیالت بستم

روزگاریست که از بادهٔ عشقت مستم

کردم آلوده به می جامهٔ تقوی و صلاح

آه گر دامن پاک تو نگیرد دستم

نسبت قد تو با سرو صنوبر کردم

[...]

فیض کاشانی
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷

 

همه از باده من از گردش چشمت مستم

حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم

دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها

در خم زلف توماهی صف اندر شستم

تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل

[...]

بلند اقبال
 
 
sunny dark_mode