گنجور

 
اهلی شیرازی

هرگز از بخت نیامد قدحی در دستم

که بدیوانگی عاقبتش نشکستم

وه که چندان برخ جام من باده پرست

روزن دیده گشادم که در دل بستم

خواهم آنکنج فراغت که کس از دشمن و دوست

نکند یاد که من نیست شدم یا هستم

گرد آنشمع چو پروانه بسی گشتم لیک

تا بهستی خود آتش نزدم ننشستم

سوخت اهلی دلم از عاقبت اندیشی خود

ترک خود کردم و از آه و ستم وارستم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode