گنجور

 
فضولی

دل بصد عقد بجعد سر زلفت بستم

شکر الله ز غم گم شدن او رستم

چشم دارم که شود هستی من صرف غمت

غیر ازین نیست مراد دل من تا هستم

چه کشم بهر می از ساقی دوران منت

لله الحمد من از جام محبت مستم

هر کرا هست غم من ز تو پرسد حالم

که من از خویش بریدم بتو تا پیوستم

دل نبود آنکه سپردم بتو ای سنگین دل

شیشه بود که بر سنگ زدم بشکستم

یا بدامان تو یا بر سر خود خواهم زد

با سر و کار دگر کار ندارد دستم

منم آن شمع فضولی که بامید وصال

تا نمردم بره او ز طلب ننشستم