صائب تبریزی » دیوان اشعار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶
دیدهٔ ما سیر چشمان، شان دنیا بشکندهمچو جوهر نقش را آیینهٔ ما بشکند
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلیاین سبو امروز اگر نشکست، فردا بشکند
هر سر خاری کلید قفل چندین آبله استوای بر آن کس که خاری بیمحابا بشکند
از حباب ما گره در کار بحر افتاده استمیکشد دریا نفس هرگاه مارا بشکند!
از شکست آرزو هر لحظه […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
از مروت نیست منع صوفی از ذکر بلند
مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟
روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟
طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند
اختیاری نیست وجد و نعره ارباب حال
در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند
حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است
پامنه زین حلقه بیرون تا […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمند
بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند
وعده لطف و پیام بوسه ای در کار نیست
می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند
سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است
برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند
ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک
نیست غیر از رخنه […]

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
خام دستانی که پشت پا به دنیا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
شد به نقش هستی خود بند شیخ خودپسند
ماند محروم از تماشای جمال نقشبند
کور شو گو دیده خودبین که بهر آن جمال
چرخ مجمر آفتاب اخگر بود انجم سپند
کی کند باور که نوشیده ست خضر آب حیات
مرده ای کز مشرب مردان نباشد بهره مند
اهل دل آیینه اند ای شکل نامطبوع خویش
دیده در آیینه طعن و لعن بر […]

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۲
گر چه اندازد به شاخ سدره امیدم کمند
دست کوتاهم ز تار زلف آن سرو بلند
تا چرا آن لب به حلوایی شکر آلوده شد
سربه سنگ از کله خشکی می زند هر لحظه قند
گوهر آمد لعل آن لب کان آن جانهای ما
بر چنان گوهر نشد فیروز هرکس کان نکند
تا فتادم دور ازان مه بر بساط شوق او
پای […]

ملکالشعرای بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۰ - لغز
چیست آن گوهر که درد خسته درمان می کند؟
اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند
قوتش زابست و خاک، اما چو بادی اندرو
در دمی، چون کهربا آتش نمایان میکند
هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان
آتش نمرود را چهرش گلستان میکند
هست معشوقی مساعد لیک روزی چندبار
درد هجرش دیدهٔ عشاق گریان میکند
وین عجب […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات (گزیدهٔ ناقص) » گزیدهٔ غزل ۲۸۴
مرهم از لبهات میجویم بدین جان فگاروای بر ریشی که آنرا از نمک مرهم کنند
مردهٔ آن قامتم کاندم که بخرامد براهمردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۹
سبزه ای سبز است و آب روشن و سرو بلند
باده صافی به جام آبگون باید فگند
جای بلبل هست بر سرو بلند و زین قبیل
هست جای آنکه بلبل می پرد زینسان بلند
نرگس اندر عین مستی سوی گل چشمک زن است
ورنه گل بر سبزه هم چندین نکردی ریشخند
گل ازان کم عمر شد کاو ییشتر از عمر خویش
دام […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید
نهرچوننیرگسازد چرخچوندستانکند
مغز را آشفته سازد عقل را حیرانمند
آن کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دوصد برهان کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰
گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند
من چه غم دارم اگر با من خوشاند ار ناخوشاند
خودپرستان میرمند از ما که ما مَی میخوریم
ز آدمیّتشان نصیبی نیست یا مستوحشاند
این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی
جرعۀ جامی است کز مبدایِ فطرت میچشند
اهل کثرت غافلاند از خلد و غافل از بهشت
وز حسد فیالجمله باری در […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
بر عزیزان غمزة شوخ تو خواری می کند
غمزه تو خواری و زلف تو باری میکند
در ملاک عاشق بیچاره چشم و زلف تو
این یکی بی صبری و آن بیقراری می کند
اگر نماید خوبرو جور و کند صد دشمنی
مهربانی مینماید دوستداری می کنند
عاشق دیدار را دیدار آرد در خروش
عندلیب از شوق گل فریاد و زاری می کنند
خاک […]
