تا همی بر گل نگارم خطّ مشکین آورد
مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان
پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را
گرچه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه
تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
هندوی زلفش بزد هر کاروان عطر را
کش نسیم صبحدم از تبّت و چین آورد
گر کند زان خطّ مشکین بارز مجموع حسن
صفحۀ ارتنگ را در حشو ترقین آورد
دل چو جوید مخلصی از بند زلف کافرش
رخ بمدّاحی صدر ملّت و دین آورد
آنکه با عزمش بماند مرکب خورشید کند
و آنکه با حلمش نباشد تو سن افلاک تند
آخر ای جان جهان تدبیر وصلت چون کنم؟
چند در چنگ فراقت دیده و دل خون کنم؟
افعی زلفت که بر زمرد همی گردد چرا
خیره بروی هر زمان چون جزع تو افسون کنم؟
یک شب ار بینم دو دست خویش طوق گردنت
خاک پای خود ردای گردن گردون کنم
ور شوم ساقی جام لعل نوشینت شبی
هجر را در جام وصل از زلف تو افیون کنم
در خم آن زلف چوگان شکل تو گوی دلم
تنگ میدانست پس با صبر جولان چون کنم
ز آتش عشقت اثیری در دلم افروختست
از برای کشتن او دیده چون جیحون کنم
در صمیم دل چو مدح صدر عالم مدرجست
محنت عشقت بعون او ز دل بیرون کنم
پادشاه تخت دانش، رکن دین، صدر جهان
آفتاب سایه گستر خواجۀ سلطان نشان
ای ز جود تو فغان از بحر و کان برخاسته
وی ز طبعت چشمۀ حیوان و کوثر خاسته
کعبتین رای تو در کاسۀ گردون زده
پس ز عکس نقش او این هفت اختر خاسته
تا نشاند واسطه در عقد نفس ناطقه
عقل را از درج نطقت درّ و گوهر خاسته
وز پی عطر مشام ساکنان قدس را
از نقطهای خط تو گوی عنبر خاسته
از هر آن خاری که بروی جسته از خلقت نسیم
در زمان زامداد لطفت شاخ عبهر خاسته
یا رب این کلکست یا نی نیشکر؟ کز نوک اوست
طوطیان عقل را صد تنگ شکّر خاسته
بهر عین صادی اعنی صاعدی هر مه هلال
بر مثال عین نعلی از فلک برخاسته
پیش رای روشنت خورشید چبود؟ شعله یی
نزد طبع درفشانت کیست دریا؟ سفله یی
ای امید مفلسان را بر سخایت اعتماد
مایۀ بی مایگان را وجه از آن دست جواد
در لگد کوب عدم ناچیز گردد نه فلک
یکدم ار با قدر تو پهلو زند سبع شداد
مسرعان وهم را موقوف بر عزمت مسیر
روشنان چرخ را مقصور بر حکمت مراد
برکشد دست قدر این فوطۀ کحلی چرخ
گر اشارت ترا ننماید از جان انقیاد
دست مال نوک کلکت طرّه خاتون غیب
پشت پای همّت تو عالم کون و فساد
بی خم طغرای چین ابروی تو چرخ را
نیست بر منشور دیوان حوادث اعتماد
هر که اندر خدمت صاعد چو عین و دال نیست
هر دو چشمش بی سیاهی باد همچون چشم صاد
شمع اقبال ترا تا دید خصم افروخته
هست از آن غم سنگ در قندیل و خرمن سوخته
ای بهمّت برتر از دوران عالم آمده
وب بگوهر بر سر از اولاد آدم آمده
معضلات فقر را جود تو آسان کرده حل
محصنات غیب را رای تو محرم آمده
لمعۀ رخسار رایت رشک نور موسیی
شمّۀ لطفت دم عیسی مریم آمده
اختران چرخ را شمشیر عزمت کرده یی
خستگان دهر را لطف تو مرهم آمده
زین مبارک مقدم میمون تو در بزم چرخ
چنگ ناهید از طرب در زیر و در بم آمده
وز پی نظّارۀ خیل تو زین مینا تتق
روشنان بر بام سقف هفت طارم آمده
رایت قدر ترا زان سوی کیوان ماهچه
در پناه لطف ایزد ، هم شده، هم آمده
در تصاعد بودی اندر این سفر چون آفتاب
کش بود از بعد ابعد دایماً حسن المآب
سرورا! قصر رفیع قدر تو آباد باد
نزدش این صرح ممّرد کمترین بنیاد باد
در دبیرستان دین کانجا خرد زانو زدست
نفس ناطق را صریر کلک تو استاد باد
هر چه آن از سیم و زر دارد سمت در جوف کان
جمله موسوم عطای آن دو دست راد باد
چون ز جام بخشش تو آز شد مست و خراب
ربع مسکون در جوار عدل تو آباد باد
ای شده شکر و ثنایت ورد هر کام و زبان
جاودلنت از خستگان دور گردن یاد باد
هر که چون سوسن زبان در بندگیّت بر گشاد
دایم از بند حوادث همچو سرو آزاد باد
خاکساری کآتش قهر تو آبش ریختست
خرمن عمرش بدست هیبتت بر باد باد
دست تاثیر فلک از ساحتت مصروف باد
شغل دیوان قدر بر سعی تو موقوف باد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.