گنجور

 
جامی

گرچه اندازد به شاخ سدره امیدم کمند

دست کوتاهم ز تار زلف آن سرو بلند

تا چرا آن لب به حلوایی شکر آلوده شد

سربه سنگ از کله خشکی می زند هر لحظه قند

گوهر آمد لعل آن لب کان آن جانهای ما

بر چنان گوهر نشد فیروز هرکس کان نکند

تا فتادم دور ازان مه بر بساط شوق او

پای می کوبم خروشان همچو بر آتش سپند

ناصحا پندم مده کز باده بازآ زانکه کرد

بند بر گوشم صدای صوت مطرب راه پند

تا سگان کوی او روزی به من پهلو نهند

زیر دیوارش چو سایه خویش را خواهم فکند

عاشق آن گلرخی جامی چه گیری گل به دست

خرقه خونین بر انگشت درست خود مبند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode