گنجور

 
جامی

باغبان می خواست برد شاخی از سرو بلند

دید کو ماند به قدت اره در نرمی فکند

تا لبت را دیده ام هرگز نرفته ست از دلم

نی بدین چسبندگی شهد است نی جلاب قند

می نگویم چون سپند و آتش است آن خال و رخ

کی چنین آرام گیرد بر سر آتش سپند

عاشق رنجور را کز لعل تو مانده ست دور

گرچه باشد شربت عیسی نیفتد سودمند

جان بسی کندیم بهر گوهری از کان وصل

کان اگر اینست و گوهر جان بسی خواهیم کند

دود آه من که پیچان می رود تا آسمان

کنگر مقصود را خواهد شدن روزی کمند

از سعادت آن دو رخ بر عاشقان آمد دو در

یارب ابواب سعادت بر رخ جامی مبند