گنجور

 
قطران تبریزی

ای نگار خند خندان یک زمان با من بخند

تا کی این خشم تو تا کی چند از این ناز تو چند

شرم بردار از میان و جام می بر دست گیر

بند بگشا از میان و لب ز خندیدن مبند

گر مرا بی‌بند خواهی بند بگشا از میان

ور مرا بی‌گریه خواهی شاد بنشین و بخند

سرخ می مانا به جام زر همی‌دادی مرا

آن لب و می مر مرا اندیشه‌ای در دل فکند

کاین چرا آمد برون زو لفظ‌های همچو زهر

وان چرا چون زهر کرده حرف‌های همچو قند

حرف چندین در جهان یک شب نشد آن غمگسار

فرق چندین در میان یک شب نشد آن دلپسند

بهر این خواهم لب جام و لب جانان به هم

تا بود گردد دلم دائم ز شادی دستبند

ای عدیل نرگس پرکین تو مشکین کمان

وی رفیق لاله رنگین تو پروین کمند

مار کردار است زلفت زان قِبَل شد پیچ پیچ

کژدم‌آیین است جعدت زین سبب شد بند بند

دل زبون دارم ز مهر رویت ای ماه آنچنانک

دشمنان دارند جان از بیم شاه شیر بند

خسرو توران و ایران میر میران بوالحسن

آن چو خسرو بر سریر و آن چو بهمن بر سمند

تیره باشد پیش روشن رای او روز سپید

پست باشد پیش عالی قدر او چرخ بلند

کیقباد ار مانده بودی مهر او جستی به جان

زرد هشت ارزنده بودی مدح او خواندی بزند

کافران زو پند نشنیدند بسپردند جان

برگزید از بیم او کافرستان امروز پند

گاه بخشیدن ندارد رأی او روی و ریا

گاه کوشیدن ندارد طبع او دستان و فند

لشکری را کشت کو را مرگ نتوانست کشت

قلعه‌ای را کند کو را چرخ نتوانست کند

ز آتش شمشیر او دارند جان در تن چنانک

هست نالان و تپان مانند بر آتش سپند

لشکر فضلون همانجا شد فکنده کز قضا

شاه خصمان را فکند و خصم یاران را فکند

بد رسد گویند شاهان را ز دستوران بد

جز کنون این داستان را کس نیابد دلپسند

ای جهانت پیشکار ای روزگارت زیر دست

ای سپهرت رهنما ای کردگارت یارمند

باد هر روزیت عید و فتح بادت زین سپس

سوی کس بی‌نامه‌های فتح نفرستی نوند

گوسفند و گاو کشتن فرض هست این عید را

کاندرین آمد رضای ایزد بی‌چون و چند

ایزد از هر عید هست این عید راضی‌تر ز تو

زانکه کافر کشته بر جای گاو و گوسفند

تا بود کرم از گزند و تا بود رامش ز سود

تا بوند از سور خرم همچو از ماتم نژند

بدسگالت جفت ماتم نیکخواهت جفت سور

دوستت انباز سور و دشمنت جفت گزند