عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت سلطان محمود و خارکن
کارما از خلق شد بر ما دراز
چند ازین مشت گدای بی نیاز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دیوانهای برهنه که جبهای ژنده به او بخشیدند
مرد مجنون گفت ای دانای راز
ژندهای بر دوختی زان روز باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
گر گنه کردی، در توبهست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت
پس زفان بگشاد گفت ای بینیاز
پرده کن در پیش من زین راز باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت زاهدی خودپسند که از مردهای احتراز جست
چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز
تا نباید کرد بر مفسد نماز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » خصومت دو مرقع پوش
قاضی ایشان را به کنجی برد باز
گفت صوفی خوش نباشد جنگساز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت گور کنی که عمر دراز یافت
یافت مردی گورکن عمری دراز
سایلی گفتش که چیزی گوی باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » احوال مالک دینار
ای ز غفلت غرقهٔ دریای آز
میندانی کز چه میمانی تو باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » احوال مالک دینار
چیست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون وز نمرود باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » پند دیوانهای با خواجهای ناسپاس
خواجهای میگفت در وقت نماز
کای خدا رحمت کن و کارم بساز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت شهریاری که قصری زرنگار کرد
زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز
رخنهای هست آن ز عزرائیل باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت عنکبوت و خانهٔ او
ابلق بیهودگی چندین متاز
در غرور خواجگی چندین مناز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت تاجری که از فروختن کنیز خود پشیمان شد
حق ترا پرورده در صد عز و ناز
تو ز نادانی به غیری مانده باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مرگ ققنس
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچونی در وی بسی سوراخ باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی عیسی با خم آب
آخر ای غافل، ز خم بنیوش راز
بیش ازین خود را ز غفلت خر مساز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی سقراط با شاگردش در دم مرگ
من چو خود را زنده در عمری دراز
پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » راهبینی که از دست کسی شربت نمیخورد
گر تو هستی از مرادی سرفراز
از مراد یک نفس چندین مناز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز میکرد
عاقبت جان سوخته، تن در گداز
بیپرو بیبال، عاجز مانده باز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
خسروی میشد به شهر خویش باز
خلق شهر آرای میکردند ساز
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد
آن همه دیدی و کردی احتراز
ننگرستی سوی آن یک چیز باز