گنجور

رهی معیری » غزلها - جلد اول » خندهٔ مستانه

 

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام

در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام

از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار

در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانه‌ام

نیست در این خاکدانم آبروی شبنمی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد اول » جلوهٔ ساقی

 

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟

مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟

بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

خفته از مستی به دامان ترم آن لاله‌روی

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » عمر نرگس

 

آتشین‌خوی مرا پاس دل من نیست نیست

برق عالم‌سوز را پروای خرمن نیست نیست

مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟

پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست

آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » شعله سرکش

 

لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد

شعله دیدم سرکشی‌های توام آمد به یاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس‌آرای توام آمد به یاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » لبخند صبحدم

 

گر شود آن روی روشن جلوه‌گر هنگام صبح

پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح

از بناگوش تو و زلف توام آمد به یاد

چون دمید از پرده شب روی سیمین‌فام صبح

نیم‌شب با گریه مستانه حالی داشتم

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » هوسناک

 

در چمن چون شاخ گل نازک‌تنی افتاده است

سایه نیلوفری بر سوسنی افتاده است

چون مه روشن که تابد از حریر ابرها

ساق سیمینی برون از دامنی افتاده است

یک جهان دل بین که از گیسوی او آویخته

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » وفای شمع

 

مردم از درد و نمی‌آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد دوم » شب‌زنده‌دار

 

خاطر بی‌آرزو از رنج یار آسوده است

خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار

خاطرت از گریه بی‌اختیار آسوده است

هرزه‌گردان از هوای نفس خود سرگشته‌اند

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » نغمهٔ حسرت

 

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » پاس دوستی

 

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی

دشمنی‌ها کرد با من در لباس دوستی

کوه پابرجا گمان می‌کردمش دردا که بود

از حبابی سست‌بنیان‌تر اساس دوستی

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » اندوه دوشین

 

دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم

هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم

اشک سیمینم به دامن بود بی‌سیمین‌تنی

چشم بی‌خوابی ز چشم نیم‌خوابی داشتم

سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » غنچه پژمرده

 

عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است

هرکه از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است

چرخ غارت‌پیشه را با بی‌نوایان کار نیست

غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است

شور عشق تازه‌ای دارد مگر دل؟ کاین چنین

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » ماجرای نیم‌شب

 

یافتم روشندلی از گریه‌های نیم‌شب

خاطری چون صبح دارم از صفای نیم‌شب

شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست

جلوه بر من کرد در خلوت‌سرای نیم‌شب

در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » بار گران

 

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم‌آرای گلچین گشت و گل دمساز خار

زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست

می‌کند هر قطره اشکی ز داغی داستان

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » ستاره بازیگر

 

تا گریزان گشتی ای نیلوفری‌چشم از برم

در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم

تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال

چون شفق خونابهٔ دل می‌چکد از ساغرم

خفته‌ام امشب ولی جای من دل‌سوخته

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » آغوش صحرا

 

عیب‌جو دلدادگان را سرزنش‌ها می‌کند

وای اگر با او کند دل آنچه با ما می‌کند

با غم جان‌سوز می‌سازد دل مسکین من

مصلحت بین است و با دشمن مدارا می‌کند

عکس او در اشک من نقشی خیال‌انگیز داشت

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » سرا پا آتشم

 

تا قیامت می‌دهد گرمی به دنیا آتشم

آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم

شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج

گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم

چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » آشیانهٔ تهی

 

همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا

بی‌زبانم هم‌زبانی همچو من باید مرا

تا شوم روشنگر دل‌ها به آه آتشین

گرم‌خویی‌های شمع انجمن باید مرا

رشک می‌آید مرا از جامه بر اندام تو

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » شمع خاموش

 

منع خویش از گریه و زاری نمی‌آید ز من

طفل اشکم خویشتن‌داری نمی‌آید ز من

با گل و خار جهان یک‌رنگم از روشندلی

صبح سیمینم سیه‌کاری نمی‌آید ز من

آتشی بویی ز دلجویی نمی‌آید ز تو

[...]

رهی معیری
 

رهی معیری » غزلها - جلد سوم » داغ محرومی

 

ساختم با آتش دل لاله‌زاری شد مرا

سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

سینه را چون گل زدم چاک اول از بی‌طاقتی

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی

[...]

رهی معیری
 
 
۱
۶۹۶
۶۹۷
۶۹۸
۶۹۹
sunny dark_mode