خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
ماه رخسارِ تو دید و عاشقی بنیاد کرد
گل نسیمت از صبا بشنید و دل برباد کرد
نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسیار شد
از برای جان درازی سرو را آزاد کرد
مردمیهای رقیبت را فرامُش چون کنم
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
هردم از غیبم به گوش دل ندایی میرسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی میرسد
پر منال ای دل چو نی از بینوایی هر نفس
چون به قدر حال هرکس را نوایی میرسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی میبرند
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
هرشبی زلفش مرا در بند سودا میکشد
لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا میکشد
ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز
همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما میکشد
دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱
هرکجا خطّ تو عرض نافهٔ چینی کند
مشگ از چین آید و پیش تو مسکینی کند
چوب ها باید زدن بر سر نبات مصر را
بعد از این گر با لبت دعویّ شیرینی کند
تا لبت را دید جان من ز غم بر لب رسید
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت میرسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت میرسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت میرسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد
وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد
من به ابرویش نظرها دارم و آن بی وفا
زان کمان هرگز مرا شرمندهٔ تیری نکرد
ای که چون آیینه کردی دعویِ روشندلی
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
اشکِ چشم من که جان نقد روان میخواندش
دیده جرمی دید از آن رو از نظر میراندش
سرو لاف سرفرازی میزند قدّت کجاست
تا روان برخیزد از جا و ز پا بنشاندش
مشگ اگر گوید که با زلف تو میمانم خطاست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم
وز خطت در حلقهٔ سودا گرفتار آمدم
می زنم از دست غم بر پای دیوار تو سر
وه که در عشق تو آخر سر به دیوار آمدم
از سرشکم آب رویی بود امّا بر درت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
ای ز چشمت چشم نرگس نسخهای امّا سقیم
وز لطافت میوهٔ جان و لبت سیب دو نیم
ما به نیکی در تو میبینم و میبیند بصیر
تو کرمها میکنی با ما و میداند کریم
میزنی ای دُر به لعلش لاف و میگردی خجل
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹
تا به روی از دیده اشک لالهگون میآیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون میآیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون میآیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
گرچه از جا شد دل و بر جان بلا میآیدم
چون تو را میبینم ای جان دل به جا میآیدم
از لبت کاو ریخت خونم بوسهای دارم طمع
چون به فتوای خرد زو خونبها میآیدم
هرکجا ذکر عبیر خطّ و خالت میرود
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
گرچه روزی چند دور از کعبهٔ روی توام
هرکجا هستم من مسکین دعاگوی توام
از ره صورت به صد روی از تو مهجورم ولی
چون به معنی بنگری بنشسته پهلوی توام
خاک گشتم بر سر راه وفا و همچنان
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
ما که هرشب همچو شمع از تاب و تب در آتشیم
با خیال نرگست در عین بیماری خوشیم
سالها بودیم رقصان در هوایت ذرّهوار
واین زمان افتاده چون گردی به روی مفرشیم
گه نشسته در عرق گه در تبیم از اشک و سوز
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹
گرچه اسرار نهانی می شود معلوم من
زآن چه حاصل چون نشد هیچ آن دهان مفهوم من
یار بوسی وعده فرمود از دهان خود مرا
آه اگر گردد چو دی آن وعدهٔ معدوم من
دم به دم خون می خورم از بخت خویش و صابرم
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
گر شود بر خاک کویت فرصت سر باختن
خویش را خواهد سرشک اوّل به پیش انداختن
گفته ای چو نی ز غم کو هر شبی مهمان تست
می خورم غم تا دمی با او توان پرداختن
در طریق شب نشینان عاشقی دانی که چیست
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۴ - استقبال از کمال خجندی
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او
زاین حسد عمری ست تا من تشنهام بر خون او
مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم
تا نمی سوزد نمی داند کسی قانون او
اینک اینک عاشقانِ مست تو، لیلی کجاست
[...]