گنجور

 
خیالی بخارایی

هرشبی زلفش مرا در بند سودا می‌کشد

لیک آن بدعهد را خاطر دگر جا می‌کشد

ما ز گریه غرق آب دیده گشتیم و هنوز

همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما می‌کشد

دردمندان را ز رنج دل کشیدن چاره نیست

تا به انگیز بلا آن سرو بالا می‌کشد

من همان ساعت که فکر زلف او کردم به خویش

گفتم این اندیشه روزی سر به سودا می‌کشد

با خیال سروِ قدش چون خیالی هر نفس

بی‌دلان را گوشهٔ خاطر به صحرا می‌کشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode