گنجور

 
خیالی بخارایی

ماه رخسارِ تو دید و عاشقی بنیاد کرد

گل نسیمت از صبا بشنید و دل برباد کرد

نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسیار شد

از برای جان درازی سرو را آزاد کرد

مردمیهای رقیبت را فرامُش چون کنم

کاو سگ کوی تو را چون دید ما را یاد کرد

تا ز ابرو علم سحر آموزد آخر غمزه ات

مدّتی در عین شوخی خدمت استاد کرد

گر خیالی در غم عشقت بمیرد باک نیست

چون به تکبیری بخواهی روح او را شاد کرد