گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

ای دلبری کز دلبران همتا نمی‌بینم تو را

از من نمی‌گیرد کران غم تا نمی‌بینم تو را

از بس که وقت دیدنت از شوق بی‌خود می‌شوم

می‌بینمت وز بی‌خودی گویا نمی‌بینم تو را

گر از غم نادیدنت امشب نمی‌میرم یقین

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

دانی که از هجران تو بر ما چه شب‌ها بگذرد

یک شب ز هجر چون تویی گر بر تو چون ما بگذرد

هر جا که روزی دیده ام کان سرو بالا بگذرد

هر روز آنجا بگذرم شاید که آنجا بگذرد

هر روز و هر شب بگذرم تنها به کوی او که او

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

کو عاشق آزاری چو او تا عاشق زارش کند

شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند

خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من

تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند

غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

از جان بهر صد بار اگر گویند جانی ای پسر

جان را اگر جان دگر باشد تو آنی ای پسر

نادر بود از دلبران هم دلربا هم جان ستان

دل می ربائی ای جوان جان می ستانی ای پسر

می ریزم از چشم تر لخت دل و خون جگر

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

شد جان پاکان در رهت از بسکه خاک ای نازنین

خاک ره تو سر به سر شد جان پاک ای نازنین

از کین کنی گر هر زمان قصد دل و آهنگ جان

قلبی لدیک ای دلستان روحی فداک ای نازنین

نگذاشت چرخ فتنه جو مالم بخاک پات رو

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

صید سگان ایندرم تیع جفا بر من مزن

زنهار بر صید حرم تیغ ای شکارافکن مزن

بر دل مزن تیر جفا ای دوست دشمن دوست را

ور می زنی بهر خدا بهر دل دشمن مزن

منما ز چاک پیرهن آن تن بهر کس جان من

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

کس را اگر یاری بود ای یار یاری همچو تو

از یار اگر یادی کند ای یار باری همچو تو

عمریست می سازم بتو اما کجا سازد دمی

با سازگاری همچو من ناسازگاری همچو تو

خواهم نگار از خون من بندی به پا اما کجا

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

ای می فروش آزادیم زین سبحهٔ صددانه ده

این سبحهٔ صددانه را بستان و یک پیمانه ده

از حرف غیری در گرو تا کی حدیث من شنو

از ره به آن افسون مرو گوشی به این افسانه ده

از آشنائی بی سبب کردی چو دوری روز و شب

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

بازم چو شمع آتش به جان زد آتشین‌رخساره‌ای

هست از دل صدپاره‌ام هر پاره آتشپاره‌ای

از بس که داغم بر دل است از آتشین‌رخساره‌ای

جز سوختن پروانه‌سان یک سر ندارم چاره‌ای

از من به نازی می‌برد دل کودک عیار ما

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

ای قد تو سرو سهی روی تو گلبرگ طری

از سرو در قامت همی از گل به رخ نیکوتری

هرگز نباشد ای پسر حسن چنین حد بشر

شمسی تو یارب یا قمر حوری تو آیا یا پری

گر صورتت ای نازنین بینند نقاشان چین

[...]

رفیق اصفهانی
 
 
sunny dark_mode