گنجور

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالمظفر فضلون

 

کنون دانم که با مردم بدل میلست گردون را

که بر تخت شهی بنشاند شاهشناه فضلون را

یکی سر بود میران را یکی تاجست شاهان را

یکی مه بود ماهان را یکی مهر است گردون را

یکی از هفت گردونست عالی همتش برتر

[...]

قطران تبریزی
 

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۷۶ - در فضیلت عدالت

 

آهشان سوخت سقف گردون را

اشکشان دجله ساخت‌ هامون را

سنایی
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ساقی بده آن شراب گلگون را

کز گونه خجل کند طبر خون را

خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد

از کف منه آن شراب گلگون را

ناخوش نتوان گذاشت بی باده

[...]

ادیب صابر
 

ادیب صابر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

ساقی چو به من دهد می گلگون را

گلگون کنم از فروغ او جیحون را

چندان به جزع باده دهم هامون را

تا مست کنم زیر زمین قارون را

ادیب صابر
 

عطار » الهی نامه » بخش شانزدهم » (۲) حکایت هارون با بهلول

 

دلا کم گیر چرخ سرنگون را

چه خواهی کرد این دریای خون را

عطار
 

عطار » بیان الارشاد (مفتاح الاراده) » بخش ۳۴ - در شرح کشف اولیاء

 

چو دانم ای برادر این فسون را

بجان ودل خریدم این جنون را

عطار
 

عطار » هیلاج نامه » بخش ۴۰ - جواب گفتن منصور سلطان بایزید را قدس سره

 

بجز من هیچ منگر در درون را

که باشم من ترا مر رهنمون را

عطار
 

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

خیزُ دَر دٍه شراب گلگون را

شادیِ اندرون و بیرون را

آن چُنان مست کن ز باده مرا

که ندانم ز کوه، هامون را

چون ز باده سرم شود گردان

[...]

کمال‌الدین اسماعیل
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

بسوزانیم سودا و جنون را

درآشامیم هر دم موج خون را

حریف دوزخ‌آشامان‌ِ مستیم

که بشکافند سقف سبزگون را

چه خواهد کرد شمع لایزالی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵

 

از برای صلاح مجنون را

بازخوان ای حکیم افسون را

از برای علاج بی‌خبری

درج کن در نبیذ افیون را

چون نداری خلاص بی‌چون شو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵

 

در چشم ببین دو چشم آن مفتون را

نیک بشنو تو نکتهٔ بیچون را

هر خون که نخورده‌ست آن نرگس او

از دیدهٔ من روان ببین آن خون را

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱

 

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

وآگاهی نیست مردم بیرون را

الا مگر آن‌ که روی لیلی دیده‌ست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را

سعدی
 
 
۱
۲
۳