گنجور

 
سنایی

اجل آمد کلیدخانهٔ راز

درِ دین بی‌اجل نگردد باز

تا بُوَد این جهان نباشد آن

تا تو باشی نباشدت یزدان

حقهٔ سر به مُهر دان جانت

مُهرهٔ مهر نور ایمانت

سابقت نامه‌ای به مُهر آورد

وز پی تو به خاتمت بسپرد

تا ز دور زمانه خواهی زیست

تو ندانی که اندر آنجا چیست

سحی نامهٔ خدای عزّوجل

برنگیرد مگر که دست اجل

تا دَم آدمی ز تو نرمد

صبح دینت ز شرق جان ندمد

سرد و گرم زمانه ناخورده

نرسی بر درِ سراپرده

تو نداری خبر ز عالم غیب

بازنشناسی از هنرها عیب

حال آن جای صورتی نبود

چون دگر حال عادتی نبود

جان به حضرت رسد بیاساید

وآنچه کژّ است راست بنماید

چون رسیدی به حضرت فرمان

پس از آنجا روانه گردد جان

رخش دین آشنای راغ شود

مرغ‌وار از قفس به باغ شود

با حیات تو دین برون ناید

شب مرگ تو روز دین زاید

گفت مرد خرد در این معنی

که سخنهای اوست چون فتوی

خفته‌اند آدمی ز حرص و غلو

مرگ چون رخ نمود فانتَبهوا

خلق عالم همه به خواب درند

همه در عالم خراب درند

آن هوایی که پیش از این باشد

رسم و عادت بود نه دین باشد

ورنه دینی کزین حیات بود

دین نباشد که تُرّهات بود

دین و دولت درِ عدم زدنست

کم شدن از برای کم زدنست

آنکه کم زد وجود عالم را

گو ببین مصطفی و آدم را

وانکه او طالبست افزون را

گو ببین عاد را و قارون را

این یکی پای در رکیب بماند

وآن دگر خستهٔ نهیب بماند

پای آنرا قدم عدم کرده

دست این را ندم قلم کرده

باد هیبت به عاد مقرونست

خاک لعنت سزای قارونست

چه زیان باشد ار ز بیم گزند

نیکوان را فدی شوی چو سپند

پیش مردانِ راه رخ مفروز

خویشتن را تو چون سپند بسوز

خرد و دین چه سرسری داری

گر تو با حق سرِ سَری داری

مرد گرد نهاد خود نتند

شیر صندوق خویش خود شکند

ای ز خود سیر گشته جوع آنست

وی دوتا از ندم رکوع آنست

کز تن و جان خود بری گردی

گرد تنهایی و سَری گردی

هیچ منمای روی شهر افروز

گر نمودی برو سپند بسوز

آن جمال تو چیست مستی تو

وان سپند تو چیست هستی تو

لب چو بر آستان دین باشد

عیسی مریم آستین باشد

خویشتن را در این طلب بگداز

در ره صدق جان و تن در باز

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]