گنجور

 
سلطان ولد

خدمت از بهر آن نهاد خدا

تا شوی از خودی تمام جدا

از دل آنِ خدا شوی وز جان

او بود در تو آشکار و نهان

نی که آن طفل را دهند طعام

اندکی تا شدن زمان فطام

اندک اندک ز هَر خورش خورد او

تا شود خوردن طعامش خو

اندر آخر ز شیر و از پستان

وا‌رهد رو نهد به‌خوردن نان

گونه‌گونه نعم خورد هر دم

شیر مادر نمایدش چون سم

دائماً در جهان خورد نعمت

شیر خوردن برش بود نقمت

هست طاعت طعام و دنیا شیر

اهل دنیا چو طفلگان صغیر

روز و شب می‌خورند از دنیا

بی‌خبر جمله از خور عقبی

پنج وقت نماز را بنهاد

تا بدین شیوه‌شان کند ارشاد

ذوق طاعات را چو دریابند

وارهند از جهان پر غل و بند

زنده گردند ازین طعام قدیم

دائماً با خدا شوند ندیم

سرّ طاعات این بود می‌دان

که رهی زین جهان‌ِ چون زندان

روی آری تمام سوی خدا

فارغ آیی از این جهان فنا

کلی آن سو روی و زین برهی

پر شوی از حق وز خویشی تهی

چونکه عشق خدا بود در تو

از چنین غرقه بر کنی سر تو

شعلهٔ عشق پرده‌سوز بود

عشق پیوسته دل‌فروز بود

مرد بی عشق مرده جان باشد

مانده در گور تن از آن باشد

تن ز جان زنده است و جان به‌خدا

جان پژمرده را مجو به‌خود آ

زنده جان در دو کون مرد خداست

جوی او را‌، چو در تو درد خدا است

آتش عشق رهنما باشد

عشق بر جمله نورها پاشد

هر که‌را عشق حق قرین گردد

عاقبت پیش حق گزین گردد

عشق چون رهبرت شود به‌خدا

برسی ور نه بایستی، به‌خود‌آ

مثل نقره‌ای تو اندر خاک

تا نجوشی‌، چگونه گردی پاک

یا بود دل چو سنگ و عشق چو خور

لعل را نور‌ ِ خور بود در‌خور

عشق چو کیمیاست تن چون مس

زر شود از ورود او هر حس

نقره بی کوره کی ز خاک رهید‌؟!

مرد بی‌طاعت از سقر بجهید‌؟

طاعت ظاهر ار ترا نبوَد

گنج باطن میسرت نشود

مغز از قشر می‌شود پیدا

پس بود اصل قشر ای جویا

جوزْ اول نه قشر بی‌مغز است‌؟

لیک هر که‌ش بپرورد نغز است

وانکه این قشر را ز جهل شکست

نرسد او به مغز و ماند پست

مغز از قشر می‌شود حاصل

قشر را گیر تا شوی واصل

چونکه از قشر جوز مغز دمید

گشت در قشر پخته نیک رسید

بعد از آن گر شود ز قشر جدا

قدرش افزون شود بر دانا

همچنین بیضه‌های مرغان را

از عقاب و هما و از عنقا

نارسیده اگر کسی شکند

نشود مرغ و بال و پر نزند

تا نگردی تو مغز‌، پوست مَهِل

پوست چون می‌برد به‌دوست‌، مهل

گرچه دارد خدا چنین قدرت

که ز محنت بر آورد رحمت

بی عمل بخشدت مقام سنی

کندت مرد اگرچه کم ز زنی

قادر مطلق است کز عدمی

کند ایجاد صد جهان به دمی

کمترین بنده را کند جمشید

ذرۀ خوار را مه و خورشید

دوزخی را کند به‌حکم‌ْ بهشت

وای کاو دامنش ز دست بهشت

لیک سنت بدین چنین ننهاد

که شود خانه بی ز گل بنیاد

این که دادت نظر که گل سازی

خانه‌ها را به خشت پردازی

قدرت این است تو نمی‌بینی

ز‌آن درین راه بی خر و زینی

عقل و دانش ز خانه به باشد

عقل باغ است و خانه به‌(؟ده‌) باشد

عقل دادت که تا بدانی چون

بایدت کرد کارها موزون

نوع نوع از سرا و باغ و قصور

بهر عشرت دف و نی و تنبور

گونه‌گون جامه‌ها ز قطن و حریر

خوردنی از حویج و نان ز خمیر

نیست این جنس را حد و پایان

باقیش را بفهم و عقل بدان

تا ازین قطره علم و قدرت خود

پی بری قدرت چو بحر احد

به‌چه قدرت سماست بی استن‌؟

ایستاده به امر قائل کن‌؟

وین زمین چون بساط گسترده‌؟

آگه و خویش کرده چون مرده‌؟

گر نبود آگه از خدای ودود

ز امر موسی چگونه برد فرود‌؟

همچو یک لقمه جسم قارون را

جنس او صد هزار ملعون را

چون به داود کوه گشت رسیل‌؟

گشت خون هم به‌امر موسی نیل‌

گر دهی با زمین امانت جو

بیست چندان ز کهنه بدهد نو

دانه‌های دگر اگر کاری

از زمین عین دانه برداری

همچنین چار عنصر آگاهند

همه تسبیح خوان اللّه اند

عرش کان هم بود دو صد چو سما

پیش آن قدرت است کم ز سها

وان جهان را که خلق نشنیدند

جز مگر که‌اولیا عیان دیدند

خیره مانی در آن عجب قدرت

طلبی هر دمی ز رب قدرت

قدرت خویش را عدم بینی

قدرت حق چو دم‌به‌دم بینی

چون کنی فهم این تو آن ببری

چون کنی تن فداش‌، جان ببری

گر نبودیت اندکی قدرت

کی شدی حاصلت چنان دولت‌؟

ترک چه کرده‌ای تو در خور آن

تا شدی این عطا برابر آن

هستی‌ات داد تا که نیست شوی

از بلندی به‌سوی پست روی

پست شو زود خویش را کن نیست

سوی حق پوی‌، در خودی مکن ایست

گر ترا هستی‌یی ندادی او

بهر او نیستی بدی تو بگو

عقل دادت که تا شوی مجنون

بهر او وز خودی روی بیرون

هوش دادت که تا شوی بی‌هوش

هوش را کن فداش و زان می نوش

همچنین داد حق ترا قدرت

که فزاید ز شوکتت قدرت

از عمل جنتی کنی پیدا

قصر جاوید گرددت مأوی

آلتت داد تا که کار کنی

بعد از آن عیش بی‌شمار کنی

در عمل جوی عمر باقی را

در عمل جوی خمر و ساقی را

دائماً در عمل بجوش و بکوش

بی لب و کام جام عشق بنوش

قدرت خانه ساختن حق داد

تا تو از خویشتن نهی بنیاد

بهر آن قدرتی مکرم تو

بی عمل کی رسی به‌حضرت هو‌؟

چند روزی که زنده‌ای به جهان

از عمل خویش را ز دام جهان

قبض و تنگی که داری اندر جان

نیش دام است باش آگه از‌آن

هین به‌ذکر و نماز و آه سحر

برهان خویش را ز نار سقر

سقر‌ت این جهان و تو غافل

هست روشن به‌نزد صاحبدل

دام و دانه است این جهان می‌دان

زیر دانه‌اش نهاده دام نهان

دانه‌ای که‌اندرون دام بود

خوردنش بی‌گمان حرام بود

دارد آن دانه حکم داد (؟دام‌) یقین

آنچنان دانه را ز حرص مچین

تا نیفتی چو مرغ در دامش

زهرْ قاتل نبوَد از جامش

خوشی این جهان چو دانه بود

هرکه خوردش سوی جحیم رود

دانه‌ای کاندرو نباشد دام

رو از آن دانه خور که یابی کام

آن چنان دانه را بجو ز عمل

تا رهد حلق تو ز تیغ اجل

شرح این بی‌حد است و بی‌پایان

قصۀ شه صلاح دین را خوان

گفت او چون شنید این پیغام

که رسیدش ز قوم جاهل عام

مشفقم من بر آن همه چو پدر

خواسته از خدا و پیغمبر

که رهند از بلای نفس عدو

کارهاشان چو زر شود نیکو

عاقبت جمله اولیا گردند

با خدا یار و آشنا گردند

برهند از جهان که چون دام است

دانه‌اش پردهٔ چنان کام است

پنج حسی که آلت بشر‌ند

پردهٔ آن لقا و آن نظر‌ند

خوشی و لذت زمانه بدان

هست مانع ز لطف الرحمن

بهر حق هر که کرد ترک هوی

باشدش در بهشت بهتر جا

گنج جان زیر رنج تن می‌دان

نقره بی‌رنج کی برند از کان‌؟

سرّ صوم و صلوة و حج و زکات

بهر این است رو فزای عنات

اجر تو قدر رنج خواهد بود

گر کنی بیش‌، گنج خواهد بود