گنجور

 
مولانا

از برای صلاح مجنون را

بازخوان ای حکیم افسون را

از برای علاج بی‌خبری

درج کن در نبیذ افیون را

چون نداری خلاص بی‌چون شو

تا ببینی جمال بی‌چون را

دل پرخون ببین تو ای ساقی

درده آن جام لعل چون خون را

زانک عقل از برای مادونی

سجده آرد ز حرص هر دون را

باده خواران به نیم جو نخرند

این دو قرص درست گردون را

نخوت عشق را ز مجنون پرس

تا که در سر چهاست مجنون را

گمرهی‌های عشق بردرد

صد هزاران طریق و قانون را

ای صبا تو برو بگو از من

از کرم بحر در مکنون را

گرچه از خشم گفته‌ای نکنم

روح بخش این حماء مسنون را

شمس تبریز موسی عهدی

در فراقت مدارهارون را