گنجور

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶۸ - نامهٔ هشتم اندر خبر دوست پرسیدن

 

بگو چون دیدی آن سرو سهی را

که دارد در بلای جان رهی را

فخرالدین اسعد گرگانی
 

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۵

 

ای مایه شده دیدن تو روزبهی را

بایسته و شایسته بهی را و شهی را

از زر و درم کرده تهی گنج ملا را

وز مدح و ثنا گرده ملا گنج تهی را

شمشیر تو و کلک تو در مجلس و میدان

[...]

قطران تبریزی
 

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۸ - دیدن شیرین و سخن گفتن با او

 

چو خسرو دید ماه خرگهی را

چمن کرد از دل آن سرو سهی را

نظامی
 

نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۷۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

 

یکی زین صد که می‌گویی رهی را

نگوید مطربی لشگرگهی را

نظامی
 

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه

 

میان در بست اقبال آگهی را

قدوم موکب توران شهی را

جهان صدری که پیش آستانش

فلک خم داد بالای سهی را

با یامش که جاویدان بما ناد

[...]

اثیر اخسیکتی
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۵۳ - دیدن جمشید ،خورشید را در باغ

 

ملک چون دید ماه خرگهی را

به خدمت داد خم سرو سهی را

سلمان ساوجی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را

فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را

زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل

که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را

خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر

[...]

بابافغانی
 

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

الهی دور دار از ما غرور بی گناهی را

به سوی خویش خضر ما کن این گم کرده راهی را

به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن

گدایان توایم، اما نمی خواهیم شاهی را

تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت

[...]

سلیم تهرانی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۱

 

چو آفتاب بکش جام صبحگاهی را

به خاکیان بچشان رحمت الهی را

نماز اگر نکنی اختیار آن با توست

مباد فوت کنی آه صبحگاهی را

صائب تبریزی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۲ - در تعریف خواجه میرزاجان بقال

 

برد هر کس برو دست تهی را

نمی بیند دگر روی بهی را

سیدای نسفی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را

که دارد این نشاط‌افزایی و اندوه‌کاهی را

ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد

کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را

چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه می‌داند

[...]

مشتاق اصفهانی