گنجور

 
سلمان ساوجی

در آن شب دید جمشید آفتابی

چو طاووسی خرامان در خرابی

گرفته خوش لب آبی و رودی

به رود اندر همی زد خوش سرودی

میان شب فروغِ فرِ شاهی

چو نور دیده تابان در سیاهی

رخش چون برگ گل زیر کلاله

سر زلفش به خم چون قلب لاله

صنم چون روز اندر شب همی تافت

به تاری مو شب اندر روز می‌بافت

ز شب بگذشته زلفش در درازی

صبا با زلف او در دست یازی

سر زلف صنم را باد می‌برد

ملک مشک ختن از یاد می‌برد

ملک چون دید ماه خرگهی را

به خدمت داد خم سرو سهی را

به نوک غمزه دامنهای دُر سفت

به زاری دامنش بگرفت و می‌گفت

که ای وصل تو آب زندگانی

ببخشا بر غریبی و جوانی

غریب و عاشق و مسکین و مظلوم

پریشان حال و سرگردان و محروم

ز حسرت دست بر سر، پای در بند

ز خان و مان جدا وز خویش و پیوند

رسانیدی به لب جان همچو جامم

ز لب جامی‌ رسان یک دم به کامم

نهاده شهد لب بر شکرش گوش

همه تن راضی و لب بسته خاموش

چو دید آن شمع را یکبارگی نرم

ز جام شوق جمشیدی سرش گرم

دلش کرد آرزوی تنگ شکر

گرفت آن شکرین را تنگ در بر

گرفتش زلف و والی گشت بر مصر

ز راه شام یوسف رفت در مصر

خَضَر بر چشمه نوشین گذر کرد

در آن تاریکی آب زندگی خَورد

صنم کرد از دو مرجان گوهر افشان

همی خواند این غزل بر خویش خندان