خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰ - استقبال از عارفی هروی
از آتش دل هر کس در سینه غمی دارد
چون نی که به سوز خود گرم است و دمی دارد
گو تیغ مکش هر دم بر غیر که از غیرت
پیوسته دل ریشم بر جان المی دارد
از تیره شب بختم غافل منشین امروز
[...]
خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
دل نه جز غصّه محرمی دارد
نه به جز ناله همدمی دارد
دهنت تازه کرد ریش دلم
گرچه در حقه مرهمی دارد
تو نه آنی که گر بمیرم من
[...]
بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
دلم ز روز بد خویش ماتمی دارد
چه ماتمست که اندوه عالمی دارد
خراب حالم و با کس نمی توانم گفت
خوشا کسی که بهر حال محرمی دارد
مراد ما به میان سهی قدان بستند
[...]
نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
نه فوت صحبت این دوستان غمی دارد
نه مرگ مردم این عهد ماتمی دارد
میان این همه احباب پرده پوشی نیست
دریده پرده ترست آن که محرمی دارد
به خوش بیانی هم صحبتان ز جای مرو
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴۷
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
[...]
قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵
ز دلها درد دل برداشتن هم عالمی دارد
به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد
طبیعی نیست با مردم، تواضعهای میخواران
ملایم مینماید خار تا اندک نمی دارد
من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
[...]
الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
شب تنهایی ای دل هر که چون غم همدمی دارد
چه غم او را که اندر خانهٔ دل محرمی دارد
به جز این زخم مردافکن که من اندر جگر دارم
هر آن زخمی که بینی در زمانه مرهمی دارد
خوش آن روزی که چون دیوانگان از سنگ اطفالم
[...]
میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
هر کسی در جهان غمی دارد
هر دلی راز مبهمی دارد
سخن اهل دل نشاید گفت
بهمه کس که محرمی دارد
ایخوش آندل که میتواند گفت
[...]
ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
ازین مکتوب دانستم که دلدارم غمی دارد
چو زلف خود شبی تاریک و روز درهمی دارد
چرا نالد ز غم ماهی که بر تخت شهنشاهی
ز جم جام، از خضر لعل، از سلیمان خاتمی دارد
نفرساید ز فرعون آنکه در جیش ید بیضا
[...]
غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
چشمی که ز عشق نمی دارد
از لؤلؤ تر چه کمی دارد
هر کس که غم تو بسینه گرفت
دیگر بجهان چه غمی دارد
آن دل که ز یاد تو یافت صفا
[...]