گنجور

 
قدسی مشهدی

ز دلها درد دل برداشتن هم عالمی دارد

به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد

طبیعی نیست با مردم، تواضعهای می‌خواران

ملایم می‌نماید خار تا اندک نمی دارد

من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم

چرا نالان بود بلبل که چون گل همدمی دارد

رکاب آن سوار آخر به دستم خواهد افتادن

نیم نومید من هم، گر سلیمان خاتمی دارد

مصیبت دیده پهلوی طربناکان ندارد جا

بیا گو در صف ما باش هر کو ماتمی دارد

ز چوب خشک، خوبان می‌تراشند آشنا قدسی

نگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد