گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

شب تنهایی ای دل هر که چون غم همدمی دارد

چه غم او را که اندر خانهٔ دل محرمی دارد

به جز این زخم مردافکن که من اندر جگر دارم

هر آن زخمی که بینی در زمانه مرهمی دارد

خوش آن روزی که چون دیوانگان از سنگ اطفالم

به خون آلوده بر بینی که آن هم عالمی دارد

فشاندم تخم مهرت را به کشت سینهٔ محزون

چه غم از خشکسالی‌ها که چشمم شب نمی‌دارد

اگر لعل لبت نبود نگین جم چرا دایم

مسخّر ملک دل‌ها را به حکم خاتمی دارد

ندارد بیمی الهامی دگر از دوزخ هجران

که در خلد وصال تو روان خرّمی دارد