گنجور

 
غروی اصفهانی

چشمی که ز عشق نمی دارد

از لؤلؤ تر چه کمی دارد

هر کس که غم تو بسینه گرفت

دیگر بجهان چه غمی دارد

آن دل که ز یاد تو یافت صفا

خوشباد که جام جمی دارد

با لعل تو هر که بود همدم

هر لحظه مسیح دمی دارد

هر کس که فدای وجود تو شد

در ملک عدم قدمی دارد

آن کس که: جام تو کامی دید

ناکامی خویش همی دارد

خودبین ز طهارت محرومست

در کعبۀ دل صنمی دارد

این طرفه حدیث از مفقر است

کز لوح قدم رقمی دارد