مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابهگری میکنمت راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملهٔ داد توام
حاملهگر بار نهد جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۹ - استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن
از تیمم وا رهاند جمله را
وز تحری طالبان قبله را
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی
از غبار ار پاک داری کله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جامی » هفت اورنگ » سبحةالابرار » بخش ۱۹ - عقد چهارم در استدلال به ظهور آثار وجود آفریدگار سبحانه ما اعز شأنه و ما اجلی برهانه
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
جامی » هفت اورنگ » سبحةالابرار » بخش ۵۸ - عقد هفدهم در توکل که اعتماد است بر کفیل ارزاق و تفویض امر به تدبیر وکیل علی الاطلاق عمت الاؤه و تقدست اسماؤه
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » مثنویات » شمارهٔ ۲ - باشد این در مدح سلطان بوسعید
گفت بگذار جامی این گله را
امشب از حد مبر مجادله را
شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت اول
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوق اگر قافله سالار شود قافله را
راه خوابیده پر و بال شود راحله را
دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال
رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را
خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
[...]
شاطر عباس صبوحی » غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده » زلف تو
چو سوخت خال تو دل، عاشقان، یکدله را
به باغ لاله دگر خورد داغ باطله را
ز کاروان جنون دل گرفت و داد به زلف
شریک دزد ببین و رفیق قافله را
دلم به زلف تو، بر ابروی تو سجده کند
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزلها » شمارهٔ ۴۱ - بیهنری و تنآسایی
ببند ای دلِ غافل به خود رَهِ گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
فراخنای جهان بر وجودِ من تنگ است
تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را
دلِ تو ز آهن و من رَه بدان از آن جویم
[...]
عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۷
ببند ای دل غافل به خود ره گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
فراخنای جهان بر وجود من تنگ است
تو نیز تنگتر از این مخواه حوصله را
دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم
[...]