گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را

لابه‌گری می‌کنمت راه تو زن قافله را

مست و خوش و شاد توام حاملهٔ داد توام

حامله‌گر بار نهد جرم منه حامله را

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر

[...]

مولانا
 

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی

 

از غبار ار پاک داری کله را

تو ز یک قطره ببینی دجله را

مولانا
 

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت اول

 

بگسل از پای خود این سلسله را

باشد از پی برسی قافله را

شیخ بهایی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳

 

شوق اگر قافله سالار شود قافله را

راه خوابیده پر و بال شود راحله را

دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال

رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را

خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند

[...]

صائب تبریزی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

 

بیاکه جام مروت دهیم حوصله را

به سایهٔ کف پا پروریم آبله را

به وادیی که تعلق دلیل کوشش‌هاست

ز بار دل به زمین خفته‌گیر قافله را

ز صاحب امل آزادگی چه مکان است

[...]

بیدل دهلوی
 

شاطر عباس صبوحی » غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده » زلف تو

 

چو سوخت خال تو دل، عاشقان، یکدله را

به باغ لاله دگر خورد داغ باطله را

ز کاروان جنون دل گرفت و داد به زلف

شریک دزد ببین و رفیق قافله را

دلم به زلف تو، بر ابروی تو سجده کند

[...]

شاطر عباس صبوحی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۴۱ - بی‌هنری و تن‌آسایی

 

ببند ای دلِ غافل به خود رَهِ گله را

زیان بس است ز مردم ببر معامله را

فراخنای جهان بر وجودِ من تنگ است

تو نیز تنگ‌تر از این مخواه حوصله را

دلِ تو ز آهن و من رَه بدان از آن جویم

[...]

عارف قزوینی
 

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۷

 

ببند ای دل غافل به خود ره گله را

زیان بس است ز مردم ببر معامله را

فراخنای جهان بر وجود من تنگ است

تو نیز تنگ‌تر از این مخواه حوصله را

دل تو ز آهن و من ره بدان از آن جویم

[...]

عارف قزوینی