گنجور

 
جامی

ای در اسباب جهان پای تو بند

ماندن از راه بدین سلسله چند

بگسل از پای خود این سلسله را

باشد از پی برسی قافله را

قافله پی به مسبب برده

تو در اسباب قدم افشرده

عنکبوت ار نیی از طبع دنی

تار اسباب به هم چند تنی

پرده روی مسبب سبب است

عشق با پرده ز دانا عجب است

دار خرماست سبب ورزیدن

بر سبب ورزی خود لرزیدن

تا نیفتی ز سر دار فرود

پیشه کن کاهلی پای مرود

بو که چینی ثمر بهبودی

بی تقاضای کلوخ امرودی

آن که ذات تو نو آورده اوست

نعت و فعل تو رقم کرده اوست

نور او راه تو را بوده دلیل

فضل او رزق تو را گشته کفیل

جهل باشد که ازو تابی روی

با کفیلیش شوی روزی جوی

تا کند روز جهان افروزی

هیچ روزی نبود بی روزی

یاد کن آنکه چه سان مادر تو

بود عمری صدف گوهر تو

داشت بی خواست مهیا خورشت

داد از خون جگر پرورشت

از شکم جا به کنارش کردی

شیر صافیش ز پستان خوردی

چون توانا شدی از قوت شیر

گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر

خوردی از مایده بهروزی

سالها بی غم روزی روزی

غم روزیت چو در جان آویخت

آبت از دیده و خون از دل ریخت

دست و پا چون به میان آوردی

کار خود را به زیان آوردی

اوفتادی ز زیادت طلبی

در کمند سبب از بی سببی

گاهی از کسب شدی نفس پرست

گشتی از کد یمین آبله دست

خوردی از آبله صد جرعه خون

زان نشد روزی تو هیچ فزون

گاهی آهنگ تجارت کردی

نقد خانه همه غارت کردی

یا به صحرا درمت دزد شمرد

یا به دریا ز کفت موج ببرد

گه زمین بهر زراعت کندی

حاصل خود به زمین افکندی

نشد از تخم پراکنده به گل

جز پراکندگی دل حاصل

گاه گشتی به کف نفس اسیر

سر نهادی به در شاه و امیر

همه را خوارتر از خود دیدی

رو در ادبارتر از خود دیدی

هان یکی حمله مردانه بزن

دل ازین کاخ پر افسانه بکن

کسب اسباب ز همت پستیست

ترک اسباب ز بالا دستیست

پای بالا نه ازین پایه بست

در «توکلت علی الله » زن دست

کار خود را به خدا بازگذار

کت نمی بینم ازین بهتر کار

بجز او کیست که کار تو کند

نقد مقصود نثار تو کند

کار دانا کن هر کارگر اوست

پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست

سوی تو زوست بلا روی به راه

وز بلا عاطفت اوست پناه

در پناهندگیش یکرو باش

رو بتاب از همه و با او باش

راست کن قاعده نیت خویش

باز جو مایه امنیت خویش

تا ز هر دغدغه ساکن باشی

در هر آفتکده ایمن باشی

خار صحرات دهد نفحه ورد

ورد صلحت دمد از خار نبرد