گنجور

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۵۷۲

 

جان و دل من فدای خاک در تو

گر فرمایی بدیده آیم بر تو

وصلت گوید که تو نداری سرما

بی سر بادا هر که ندارد سر تو

ابوسعید ابوالخیر
 

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۶ - فریفتن دایه ویس را به جهت رامین

 

ترا دیده‌ست و عاشق گشته بر تو

امید مهربانی بسته در تو

فخرالدین اسعد گرگانی
 

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۸ - دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او

 

که من داشن ندانم در خور تو

و گر جان بر فشانم بر سر تو

فخرالدین اسعد گرگانی
 

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۰ - رسیدن ویس و رامین به هم

 

هزاران آفرین بر مادر تو

کزو زاد این بهشتی پیکر تو

فخرالدین اسعد گرگانی
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۷

 

روی و بر من تا بشدم از بر تو

زردست و کبودست به جان و سر تو

زیرا که در آرزوی روی و بر تو

این پیرهن تو گشت و آن معجر تو

مسعود سعد سلمان
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

خنده گریند همی لاف زنان بر در تو

گریه خندند همی سوختگان در بر تو

دل آن روح گسسته که ندارد دل تو

سر آن حور بریده که ندارد سر تو

گاه دشنام زدن طاقچهٔ گوش مرا

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح جمال المعاشرین قوال

 

ای جمال معاشران چونست

آن دو حمال گام گستر تو

چند با اشک و رشک خواهد بود

عرش و فرش از لحاف و بستر تو

چند بی سرمه سای خواهد بود

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۵۸ - در هجای علی سه بوسش

 

ایا کشیخان بد اصل ای سه بوسش

علی نامی دریغ این نام بر تو

ز هر خلقی که ایزد آفریدست

بتر سگ دم و از سگ دم بتر تو

ترا ز جملهٔ اهل نشابور

[...]

سنایی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶ - در مدح امیری امین الملک لقب

 

ای شده صدر ملک در خور تو

گشته سلطان وقت غمخور تو

هم امینی و هم امین الملک

گوهری نیست همچو گوهر تو

رحمت ایزدست در ره تو

[...]

قوامی رازی
 

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۳۰ - در طلب حضور دوستی گوید

 

ندارد مجلس ما بی‌تو نوری

اگرچه نیست مجلس درخور تو

چه فرمایی چه گویی مصلحت چیست

تو آیی نزد ما یا ما بر تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۳

 

رفتم چو نماند هیچ آبم بر تو

در چشم تو خوارتر ز خاک در تو

با این همه روز و شب بر آتش باشم

زان بیم که باد بگذرد بر سر تو

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۴

 

دستی نه که گستاخ بکوبد در تو

پایی نه که آزاد بپوید بر تو

با ناز تو هر سری ندارد سر تو

دانی که کشد بار ترا هم خر تو

انوری
 
 
۱
۲
۳
۹
sunny dark_mode