گنجور

 
سنایی

مرغ و حور از بهشت ابدانست

حکمت و دین بهشت یزدانست

نبود جز جمال ایزد قوت

عاشقان را به جنت ملکوت

تو چه دانی که می چه گیری قوت

در چنین دل کجا رسد ملکوت

ملکوت از پی گدایی را

جان دهد از پی رضایی را

آنکه در بند حور و غلمانست

نیست خواجه که از غلامانست

آنکه در صفّ بارگاه ازل

می‌سراید چو عندلیب غزل

چون گرفت از صفای صفوت قوت

ملک را باز داند از ملکوت

چون نداری مناهی اندر پیش

ز احتساب خرد به جو مندیش

تو چه دانی بهشت یزدان چیست

چه شناسی که جنّت جان چیست

کی برد شهوتت ترا به بهشت

تات حور و قصور باید و کشت

همچو بربط ز فسق و سیرت زشت

چشمتان هشت بهر هشت بهشت

ای به دل کرده دین به نامردی

چند ازین نان و چند ازین خوردی

دلی آخر به دست کن روزی

که درو باشدت ز دین سوزی

گیرم این جا ز دیوی و زوشی

عیب خود بر همه همی پوشی

چون رسی در جهان بی‌چونی

عیب گوید من اینکم چونی

تو همی پوش همچو عامهٔ خلق

عیب خود بهر بارنامهٔ خلق

پس بدان تا هوا شود خشنود

عذر می نه که عقلم این فرمود

گرچه بر خود بپوشی از پی فرع

از درون شرم‌دار شرم از شرع

این همه طمطراق بیهودست

عقل جز راستی نفرمودست

وآن کسانی که مرد این راهند

از نهادِ زمانه آگاهند

ستم دوست را چو از درِ اوست

دوست دارند که دوست دارد دوست

خشم را از درون محمّد وار

جز برای شکار شرع مدار

حرص را سر بزن به تیغ وفا

بخل را پی کن از صفای رضا

وآن خرانی که بارِ گل بکشند

شربت صرف کار دل بچشند

همه را بینی اندرین بنیاد

ز آتش دل دماغها پر باد

چون براین در نه‌ای سپهداری

کم ز سگ‌بانئی مکن باری

گر نمیرد چنین سگی در تو

از سگی کم بوی به محشر تو

از صفات سگی تهی کن رگ

ورنه در رستخیز خیزی سگ

کمتر از سگ مباش و حق بشناس

که به یک لقمه دارد از تو سپاس

خشم را دل مده به جاه ویسار

سگ دیوانه بر درد هشیار

برِ عاقل که یافت عقل و بصر

فربهی دیگر و ورم دیگر

نبود چون بصیر مرد ضریر

نیست حاجت مرا بدین تقریر

گرچه آبستنی ز دور زمن

او هم از مرگ تست آبستن

جسم فربه مکن به لقمهٔ خوش

کاسب فربه چو شد شود سرکش

روده کز باد گشت فربه و تر

بدو سوزن شود سبک لاغر

ابلهان مانده‌اند بر سر پل

پای در گِل دو دست اندر غُل

همه در آب این دو روزه نهاد

تازه و تر چو رودهٔ پر باد

تو در این خطهٔ فساد و فجور

از دل شاد مانده‌ای رنجور

گر تو هستی ز نسبت آدم

هم ز خود زای با کمر چو قلم

اصل را هم به اصل باز رسان

خوش‌به‌خوش بخش‌وناخوشی به‌خسان

عقل و علمست آفت منحوس

پر و بالست فتنهٔ طاوس

هرچه گویی نه در ره آدم

دیو و دد دیده گیرد اندر دم

کبک سنّت به بوستان نیاز

کی درآید چو در خرامد باز

گو سبک روح نیست دختر دین

هست اندر جهان گران کابین

نشود دل تهی ز پر گویی

پس تو خون را به خون چرا شویی

زان ترا گوشمال داد فلک

زیر چرخ کیان فراز سمک

تا نگویی جواب بوالحکمان

ور بگویی چو کوه گوی همان