گنجور

 
سنایی

ای جمال معاشران چونست

آن دو حمال گام گستر تو

چند با اشک و رشک خواهد بود

عرش و فرش از لحاف و بستر تو

چند بی سرمه سای خواهد بود

بر فلک همنشین اختر تو

چند بی‌بوسه جای خواهد بود

بر زمین شاهراه کشور تو

فاقه تا کی کشد ز پیس دماغ

بی کمال خوی معنبر تو

تشنه تا کی بود خلیفهٔ دل

بی جمال رخ منور تو

چشم را نیست رتبتی بر جسم

بی رخ خوب روح پرور تو

گوش را نیست منتی بر هوش

بی زبان خوش سخنور تو

ای چو عیسی همیشه روح‌القدس

ناصر و همنشین و یاور تو

تو همیشه میان گلشکری

زان دل تو قویست در بر تو

گلشکر کی کم آیدت چو بود

خلق و لفظ تو گل به شکر تو

درد با پای تو ندارد پای

ز آنکه او هست مرکب سر تو

زهره دارد حوادث طبعی

که بگردد به گرد لشکر تو

خاک پای تو نزد دشمن و دوست

قدر دارد بسان افسر تو

تو بپر می‌پری به سوی فلک

زان که عرشیست اصل گوهر تو

پس اگر گه گهی به درد آید

پای در پای بر جهان بر تو

آن نه از درد نقرسست که نیست

پای را درد عبرت از پر تو

تن آلوده گر ز نااهلی

دور ماند از جمال و منظر تو

هست جان بر امید آب حیات

خاکروب ستانهٔ در تو

مرکب از لشکری یکی باشد

خاصه ترکیب هم ز جوهر تو

تن اگر چون فنا نباشد و نیست

پیش صدر بهشت پیکر تو

شکر حق را که پیش خدمت تست

چون بقا عقل و جان و چاکر تو

گر بر تو نیامدم شاید

که گرانم چو بخشش زر تو

تو خود از درد پای رنجوری

من چه درد سر آورم بر تو

من ز تشویر دفتر از تقصیر

زرد بودم چو کلک لاغر تو

دفترت باز تو فرستادم

هم به دست علی برادر تو

دف تر بود دفترت بر من

بی زبان کس سخنور تو

که سیه روی باد هر که بود

بی‌تو خوش روی همچو دفتر تو