گنجور

عمعق بخاری » دیوان اشعار » مقطعات و اشعار پراکنده » شمارهٔ ۲۰

 

سیرم از خوان سیه‌کاسه گردون، هرچند

قرص مِهر و مَهَم آرایش خوان می‌بینم

آنچنان خسته‌ام از دست خسیسان کامروز

مرهم از خستن شمشیر و سنان می‌بینم

عمعق بخاری
 

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۶۴

 

به خدائی که در خدائی او

هیچ‌گونه ریا نمی‌بینم

که مرا بی‌لقای مجلس تو

زندگانی روا نمی‌بینم

خاقانی
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۳۶

 

با دل گفتم بسی زیان میبینم

از دست تودیده خون فشان میبینم

دل گفت که با اشک روان خواهم شد

زین گونه که این قلب روان میبینم

عطار
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

در رخت می‌نگرم صورت جان می‌بینم

آنچه دل می‌طلبد پیش تو آن می‌بینم

روح را چهرهٔ تو نور یقین می‌بخشد

عقل را پیش دهانت به گمان می‌بینم

در میان از دهنت بیشتر از نامی نیست

[...]

همام تبریزی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۷

 

منم آخر که چنین بی تو جهان می بینم

نه خیال است همانا که چنان می بینم

هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم

نقش سودای تو بر صورت جان می بینم

تو مپندار که آن روی ز چشمم برود

[...]

حکیم نزاری
 

شاه نعمت‌الله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۲

 

در نهصد و نه من دو قران می بینم

از مهدی و دجال نشان می بینم

دین نوع دگر گردد و اسلام دگر

این سرّ نهان است عیان می بینم

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴۰

 

در خلوت دل یار نهان می ‌بینم

پیداست به علم او روان می ‌بینم

ازدیدهٔ کور روشنائی مطلب

عینی است عین و من عیان می‌ بینم

شاه نعمت‌الله ولی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

معنی حسن تو در صورت جان میبینم

عکس رخسار تو در جام جهان میبینم

دفتر حسن بتان را بنظر می دارم

از تو در هر ورقی نام و نشان میبینم

غمزه ایت را چو نظر میکنم از هر نظری

[...]

شمس مغربی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

روی تو ز مرآت جهان می بینم

حسنت ز همه جهان عیان می بینم

از غیرت اگر پرده برو افکندی

در پرده کون ترا نهان می بینم

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » ملحقات » شمارهٔ ۱۸

 

من که خورشید جمال تو عیان می بینم

عکس روی تو ز مرآت جهان می بینم

منم آن رند که دایم ز خرابات جهان

شاهد حسن ترا جلوه کنان می بینم

مهر ذاتت که ز نورش دو جهان پیدا شد

[...]

اسیری لاهیجی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

از آن رو با تو من آیینه را همتا نمی‌بینم

که من هرگاه می‌بینم ترا خود را نمی‌بینم

چو آیی سوی من در هستیم زآن آتشی ور نه

چگونه درد دل گویم ترا تنها نمی‌بینم

چو مژگان می‌زنم در هر دمی صد خار را بر هم

[...]

فضولی
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۷

 

تمام دردم و روی دوا نمی بینم

بچشم خواهش خود توتیا نمی بینم

براه دیدنت از بس نگاه ضبط کنم

دمیکه راه روم پیش پا نمی بینم

اگرچه پرده حیرت غبار چشم منست

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۸۶

 

تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی‌بینم

که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی‌بینم

مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟

که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی‌بینم

کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۵۵

 

به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم

به چشم کم طرف توتیا نمی بینم

چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه

چو رنگ جاذبه در کهربا نمی بینم

نسیم صبحم و کارم دریدن جیب است

[...]

صائب تبریزی
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۶۱ - پیام

 

من درین خاک کهن گوهر جان می‌بینم

چشم هر ذره چو اَنجُم نگران می‌بینم

دانه‌ای را که به آغوش زمین است هنوز

شاخ در شاخ و برومند و جوان می‌بینم

کوه را مثل پر کاه سبک می‌یابم

[...]

اقبال لاهوری