گنجور

 
کلیم

تمام دردم و روی دوا نمی بینم

بچشم خواهش خود توتیا نمی بینم

براه دیدنت از بس نگاه ضبط کنم

دمیکه راه روم پیش پا نمی بینم

اگرچه پرده حیرت غبار چشم منست

ز عشوه های نهانی چها نمی بینم

بزخم اگر چه بسی کار تنگ می گیرد

خوشم به بخیه که روی دوا نمی بینم

میان لشکر بیگانه تغافل او

بجز نگاه دگر آشنا نمی بینم

برون نمی روم از خانه همچو آئینه

اگر بدیدنم آیند وا نمی بینم

بجز کدورت از افلاک هیچ حاصل نیست

بغیر گرد درین آسیا نمی بینم

دلم بدست تو، دستم بسر زماتم دل

فغان که دست و دل خود بجا نمی بینم

کلیم گر همه تن چون حباب دیده شوم

بچشم حرص در آب بقا نمی بینم