گنجور

 
صائب تبریزی

تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی‌بینم

که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی‌بینم

مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟

که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی‌بینم

کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم

اگر در چهره محجوب او رسوا نمی‌بینم

فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد

چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی‌بینم؟

به راهم خار ریزد خصم کوته‌بین، نمی‌داند

که من چون شعله بی‌باک پیش پا نمی‌بینم

چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟

چو من راه نجات از گردنش بی‌جا نمی‌بینم

به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر

گشاد این گره از ناخن دریا نمی‌بینم

من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی

که داد من دهد، جز دامن شب‌ها نمی‌بینم

نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد

فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی‌بینم

ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب

که پیش پا به چندین دیده بینا نمی‌بینم