اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۴
ای در زده بدامن بیداد چرخ دست
از دست تو دریده گریبان خویشتن
بیرسمی است پیشه دوران و از توهم
رسمی دگر مبادبرون زان خویشتن
ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶٩۴
منت ایزد را که گردون گر که یکچندی مرا
در جهان میداشت سر گردان بسان خویشتن
از جهان بیرون نرفتم تا ندیدم عاقبت
دشمنانم را بکام دوستان خویشتن
من نه چون دونان برای نان چنین سر گشته ام
[...]
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۲
دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن
جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو
در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن
همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت
[...]
ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳
کام ناکامی روا کن از دهان خویشتن
در میان آور کناری از میان خویشتن
خود تن جان داده را از تاب هجرش مسوز
رحم کن بر جان رنجوری به جان خویشتن
ترسم از دست زبان روزی دهم سر را به باد
[...]
نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن
وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن
در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود
عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن
از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۱۵
تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۱۶
برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن
هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن
گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد
عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن
در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۰
تا چراغ انجمن کردن زبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱
تا به او روشن کنم سوز نهان خویشتن
می زنم چون شمع در آتش زبان خویشتن
عمرها شد پیش تیرش چون هدف ایستاده ام
تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن
در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف
[...]
صامت بروجردی » کتاب النصایح و التنبیه » شمارهٔ ۷ - و برای او
داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن
پس بدو مفروش باد عز و شأن خویشتن
باز دار از طعنهاش طعن زبان خویشتن
گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن