گنجور

 
ناصر بخارایی

کام ناکامی روا کن از دهان خویشتن

در میان آور کناری از میان خویشتن

خود تن جان داده را از تاب هجرش مسوز

رحم کن بر جان رنجوری به جان خویشتن

ترسم از دست زبان روزی دهم سر را به باد

شمع‌وار از بهر آن سوزم زبان خویشتن

من ز دل بیرون نخواهم کرد ابروی تو را

گر مرا قربان کنی بهر کمان خویشتن

از تن خاکی برآمد گرد و گردم بر درت

تا مگر راهم دهی بر آستان خویشتن

چون شب هجران برافروزی چراغ از جان خود

می‌کشم روغن ز مغز استخوان خویشتن

در هوای مهر تو چون صبح ناصر صادق است

آشکارا میکنم راز نهان خویشتن