گنجور

 
صامت بروجردی

دوش با جسمی پر از اندوه جانی پر ملال

برگزیدم خلوت دل چون برون از قیل و قال

ناگهان شد مرغ روحم همره کبک خیال

سوی معراج تفکر هر دو بگشودند بال

وه چه معراجی که در یک پله‌اش بس ماه و سال

پر زنان باشی و بر خود عجز را مصدر کنی

خیل و سیل روزگار و حب دنیا یک طرف

جیش عیش و عشرت و راه تمنا یک طرف

فکر و ذکر مهوشان خوب و زیبا یک طرف

حرف صرف و نحو اشکال و معما یک طرف

یاد زاد و خوف و بیم راه عقبی یک طرف

گفتم ای دل درس غفلت تا به کی از بر کنی

جهد کن داری به کف تا خود زمام اختیار

یوسف خود را از این چاه هوسناکی برآر

بر به مصر عزت و بنشان به تخت افتخار

این زلیخای جهان زالست و زشت و نابکار

عصمت جان ز تکلیفات او شو پرده‌دار

تا که جا در قاف قرب حضرت داور کنی

سعی تا کی بهر جمع مال دنیا می‌کنی

آتش سوزان برای خود تمنا می‌کنی

نقد عمر خویش را با جهل سودا می‌کنی

خویش را در روز محشر خوار و رسوا می‌کنی

از برای توبه هی امروز و فردا می‌کنی

وای بر حال تو چون جا در صف محشر کنی

نکته‌ها دارد مسلمانی به حق ذوالمنن

رو عبث نام مسلمانی منه بر خویشتن

خود بده انصاف آخر کی روا بُد جان من

تو به کنح راحت و انواع نعمت مقترن

خانه همسایه‌ات از فقر چون بیت‌الحزن

هر چه او زاری کند تو گوش خود را کر کنی

ای بسا کافر که اندر وقت مردن خوب مرد

وی بسا مسلم که اندر عین زشتی جان سپرد

نصف نانی داشت آن کافر ولی تنها نخورد

و آن مسلمان پنجه انفاق و بذل خود فشرد

این بجز راحت ندید و آن بجز حسرت نبرد

حیف نَبْوَد ای مسلمان خویش را کافر کنی

من نمی‌گویم گدا را کن غنی خود را فقیر

یا که او را از فتوت کن عزیز و خود اسیر

گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر

گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دست گیر

تا سعادت در دم رفتن تو را باشد بشیر

سر «ارحم ترحم» از حق آن زمان باور کنی

داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن

پس بدو مفروش باد عز و شأن خویشتن

باز دار از طعنه‌اش طعن زبان خویشتن

گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن

یا نمی‌ترسی ز عرض خویش و جان خویشتن

پس چه خاکی در میان گور خود بر سر کنی

ای که سقف آشیان را تا ثریا می‌بری

پایه دیوار هستی را به دریا می‌بری

خود ببین امروز تا آخر به فردا می‌بری

چند مال مردمان را بی‌محابا می‌بری

کی به غیر یک کفن با خود ز دنیا می‌بری

گر مسخر هفت کشور را چه اسکندر کنی

کو کسانی را که زیب و زینت و فر داشتند

حشمت جاه و جلال و اسب و استر داشتند

تخت و تاج و ملک و مال و گنج و گوهر داشتند

باغ و بستان قصر و ایوان کاخ شش‌در داشتند

فرش دیبا رخت کمخا بالش پر داشتند

خاک ایشان را تو اکنون خشت بام و در کنی

کو کیومرث چه شد طهمورث و هوشنگ و جم

شد کجا ضحاک و افریدون شه صاحب علم

سلم و تور و ایراج و بوذر منوچهر دژم

کو پشنگ و بهمن و اسفندیار و زادشم

کو سلاطین عرب کو شهریان عجم

جان ایشان را تو قصر و مسکن و منظر کنی

الغرض اموال دنیا را دو خسران بیش نیست

مرد منعم هیچوقتی فارغ از تشویش نیست

در جهان از خوف سلطان نوش او بی‌نیش نیست

در قیامت ایمن از خوف حساب خویش نیست

ترس و بیمی زین دو جا اندر دل درویش نیست

ای توانگر فخر تا کی بهر سیم و زر کنی

حق تو را دست طلب پای توانا داده است

عقل دانا فهم برنا چشم بینا داده است

دیده و هوش و تمیز و درک معنی داده است

در تصرف ملک تن را بر تو یکجا داده است

دیده روشن به کسب دین و دنیا داده است

تا تمیز نیک و بد ادراک خیر و شر کنی

گوئیا از راه دور خویش غافل گشته‌ای

گشته‌ای از حق گریزان محو باطل گشته‌ای

پشت از پیری خمید باز جاهل گشته‌ای

در ره توفیق و طاعت کند و کاهل گشته‌ای

ناگهان با مرگ بی‌فرصت مقابل گشته‌ای

کز پشیمانی در آن دم چشم حسرت تر کنی

(صامتا) از کید دنیای دنی هشیار باش

بس بود خواب گران رو اندکی بیدار باش

بهر تحصیل سعادت روز و شب در کار باش

جویی ار عزت به نزد اهل دنیا خوار باش

خاکساری پیشه کن از ما و من بیزار باش

تا به محشر خلعت وارستگی در بر کنی