گنجور

 
صائب تبریزی

برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن

هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن

گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد

عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن

در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم

طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن

ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست

می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن

گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری

آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن

خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری

از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابن یمین

منت ایزد را که گردون گر که یکچندی مرا

در جهان میداشت سر گردان بسان خویشتن

از جهان بیرون نرفتم تا ندیدم عاقبت

دشمنانم را بکام دوستان خویشتن

من نه چون دونان برای نان چنین سر گشته ام

[...]

کمال خجندی

دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن

جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن

قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو

در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن

همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت

[...]

ناصر بخارایی

کام ناکامی روا کن از دهان خویشتن

در میان آور کناری از میان خویشتن

خود تن جان داده را از تاب هجرش مسوز

رحم کن بر جان رنجوری به جان خویشتن

ترسم از دست زبان روزی دهم سر را به باد

[...]

نسیمی

ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن

وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن

در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود

عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن

از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود

[...]

صائب تبریزی

تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن

می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن

راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست

اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن

نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه