برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن
هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن
گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد
عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن
در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم
طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن
ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست
می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن
گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری
آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن
خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری
از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از یک عاشقانه عمیق و پر احساس حکایت میکند. شاعر به معشوق خود میگوید که او را به شدت دوست دارد و به همین خاطر از خود بیخود شده است. او در یک تضاد بین عشق و نفرت گرفتار آمده و احساس میکند که جان او از عشق معشوقش رنج میبرد. شاعر در مورد طمع و قناعت در دیاری که زندگی میکند صحبت میکند و به این نتیجه میرسد که انسانها در جستجوی معنا و هویت هستند. او از معشوقش میخواهد تا او را در کشف خود یاری کند، چرا که در سردرگمی و پریشانی دچار گمگشتگی شده است. در نهایت، او به زیبایی و قدرت نگاههای معشوقش اشاره میکند که میتواند او را محاکمه کند.
هوش مصنوعی: من به تو عشق میورزم و برایم مهم نیست که خودم را فراموش کنم، حتی اگر این به معنای آزار دادن جان خودم باشد.
هوش مصنوعی: گاهی مرا بر آتش سختی می نشاند و گاهی به آب آرامش میدهد. من در مقابل چشمان خود که از گریه پر است، درماندهام.
هوش مصنوعی: در سرزمین ما که به ارزش قناعت واقف هستیم، طعمهای از استخوان خود میسازیم.
هوش مصنوعی: ای کسی که به صبر و تحمل خود افتخار میکنی، میتوانی با یک نگاه، قدرت و استقامت خود را بسنجی و به چشمانت امتحانی از خود بدهی.
هوش مصنوعی: اگر صبح را با گریبان چاک کردهای و به سمت شرق بروی، آفتاب از شرم نمیتواند دکان خودش را باز کند.
هوش مصنوعی: من به خاطر افکار آشفتهام خودم را گم کردهام و از موهای تو نشانهای میپرسم تا خودم را پیدا کنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
منت ایزد را که گردون گر که یکچندی مرا
در جهان میداشت سر گردان بسان خویشتن
از جهان بیرون نرفتم تا ندیدم عاقبت
دشمنانم را بکام دوستان خویشتن
من نه چون دونان برای نان چنین سر گشته ام
[...]
دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن
جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو
در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن
همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت
[...]
کام ناکامی روا کن از دهان خویشتن
در میان آور کناری از میان خویشتن
خود تن جان داده را از تاب هجرش مسوز
رحم کن بر جان رنجوری به جان خویشتن
ترسم از دست زبان روزی دهم سر را به باد
[...]
ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن
وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن
در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود
عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن
از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود
[...]
تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.