اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
یارستم پیشه باز، دست جفا می برد
و ز همه یاران سخن، دست بمامی برد
رنگ جفا، راست کرد طره اوتاجهان
وای دماغی کزو بوی وفا می برد
گفت که سر کم ندید از درما عاشقان
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما میبرد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما میبرد
شیراز مشکین میکند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا میبرد
من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد
آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد
هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او
آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد
بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
دل برد از من دلبری کآرام دلها میبرد
خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا میبرد
جانان بدان زلف سیه حالم پریشان میکند
یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا میبرد
گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰
هجر رویت آب چشم ما به دریا میبرد
بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا میبرد
وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی
باز میبینم که همچون زلف در پا میبرد
نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۷
جوش سودای غم دل پایم از جا میبرد
شاقی آن شربت کرم فرما که سودا میبرد
هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست
کار او را آفتاب عشق بالا میبرد
بس که میگردم چو مجنون دور از آن چابکغزال
[...]
شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت اول » بخش سوم - قسمت اول
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها می برد
تاراج جان هم می کند، دین هم بیغما می برد
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۴۵
سرو را از جلوه مستانه از جا میبرد
خنده او تلخکامی را ز صهبا میبرد
قسمت سوداگر بیتالحزن دست تهی است
صرفه سودای یوسف را زلیخا میبرد
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۴۶
عقل را از مغز بیرون داغ سودا میبرد
جذبه خورشید شبنم را به بالا میبرد
نوبهار مغفرت از مشرب ما سرخروست
ابر رحمت آب از پیمانه ما میبرد
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۱۴۶
عقل را از مغز بیرون داغ سودا میبرد
جذبه خورشید شبنم را به بالا میبرد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۳
کی چو بیدردان نوید وصلم از جا میبرد
میشود خون گر دلم نام تمنا میبرد
عقل زاهد میکند گر ترک این سودای خام
جنس بالا دستی از بازار مینا میبرد
عشق یوسف را چراغ بزم زندان میکند
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷
از مردم چشم تو دل زلفت به یغما میبرد
جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما میبرد
ترک نگاهش یکتنه یغما ز تنها میبرد
از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان میبرم
[...]