گنجور

 
اهلی شیرازی

جوش سودای غم دل پایم از جا می‌برد

شاقی آن شربت کرم فرما که سودا می‌برد

هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست

کار او را آفتاب عشق بالا می‌برد

بس که می‌گردم چو مجنون دور از آن چابک‌غزال

سیل اشک از خانه رخت من به صحرا می‌برد

گرچه خط و خال و زلفش هر یکی غارتگری‌ست

دل ز دست عاشقان آن چشم شهلا می‌برد

جان که باز آرد ز دست غمزه‌اش کآن شاهباز

می‌رباید دل ز دست خلق و در پا می‌برد

کشته شد اهلی ز عشق و دادش اینجا کس نداد

با شهیدان رخت خون‌آلوده اینجا می‌برد

 
 
 
جهان ملک خاتون

هجر رویت آب چشم ما به دریا می‌برد

بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا می‌برد

وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی

باز می‌بینم که همچون زلف در پا می‌برد

نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب

[...]

صائب تبریزی

سرو را از جلوه مستانه از جا می‌برد

خنده او تلخ‌کامی را ز صهبا می‌برد

قسمت سوداگر بیت‌الحزن دست تهی است

صرفه سودای یوسف را زلیخا می‌برد

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
اسیر شهرستانی

کی چو بی‌دردان نوید وصلم از جا می‌برد

می‌شود خون گر دلم نام تمنا می‌برد

عقل زاهد می‌کند گر ترک این سودای خام

جنس بالا دستی از بازار مینا می‌برد

عشق یوسف را چراغ بزم زندان می‌کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه