گنجور

 
اهلی شیرازی

جوش سودای غم دل پایم از جا می‌برد

شاقی آن شربت کرم فرما که سودا می‌برد

هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست

کار او را آفتاب عشق بالا می‌برد

بس که می‌گردم چو مجنون دور از آن چابک‌غزال

سیل اشک از خانه رخت من به صحرا می‌برد

گرچه خط و خال و زلفش هر یکی غارتگری‌ست

دل ز دست عاشقان آن چشم شهلا می‌برد

جان که باز آرد ز دست غمزه‌اش کآن شاهباز

می‌رباید دل ز دست خلق و در پا می‌برد

کشته شد اهلی ز عشق و دادش اینجا کس نداد

با شهیدان رخت خون‌آلوده اینجا می‌برد