گنجور

 
اسیر شهرستانی

کی چو بی‌دردان نوید وصلم از جا می‌برد

می‌شود خون گر دلم نام تمنا می‌برد

عقل زاهد می‌کند گر ترک این سودای خام

جنس بالا دستی از بازار مینا می‌برد

عشق یوسف را چراغ بزم زندان می‌کند

گر عنان طاقت از دست زلیخا می‌برد

 
 
 
جهان ملک خاتون

هجر رویت آب چشم ما به دریا می‌برد

بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا می‌برد

وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی

باز می‌بینم که همچون زلف در پا می‌برد

نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب

[...]

اهلی شیرازی

جوش سودای غم دل پایم از جا می‌برد

شاقی آن شربت کرم فرما که سودا می‌برد

هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست

کار او را آفتاب عشق بالا می‌برد

بس که می‌گردم چو مجنون دور از آن چابک‌غزال

[...]

صائب تبریزی

سرو را از جلوه مستانه از جا می‌برد

خنده او تلخ‌کامی را ز صهبا می‌برد

قسمت سوداگر بیت‌الحزن دست تهی است

صرفه سودای یوسف را زلیخا می‌برد

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه