تا شریعت نمیکنی حاصل

در حقیقت نمی شوی واصل

پس بده وجه رایج و، واصل

آنچه بر توست باقی و حاصل

شناسائی شود ناگاه حاصل

شوی چون قطره اندر بحر واصل

بود در خاطرش که گشت واصل

ولی زین ره ندارد هیچ حاصل

ره دید او گردانیش واصل

کنی مقصود او در عشق حاصل

نبیند ذات ما جز مرد واصل

چو مقصودش بود اینجای حاصل

حقیقت این شناس از من توواصل

که تا گردد ترا مقصود حاصل

اگر شد نفس بینا گشت واصل

شود مقصود او کلی بحاصل

ز مردن زندگی جاوید حاصل

نداند این معانی جز که واصل

جمالش در دل و در جان واصل

نمیبینی تو او را شیخ حاصل

بکنج خلوت دل گرد واصل

تو در خلوت بکن مقصود حاصل

وصالش گشت اینجاگاه حاصل

که تا شد در جمال عشق واصل

ره ایشان گزین و گرد واصل

کز ایشانست خود مقصود حاصل

چو جان جان مرا نقد است حاصل

از آنم بر سر این راز واصل

که چون در جان و دل اینجاست واصل

ز جانانش همه مقصود حاصل

مرا از جان کن اینجا گاه واصل

بکن مقصود این درویش حاصل

حقیقت دان تو مر منصور واصل

در او مقصودها کلی بحاصل

اگرچه سالکی هم گرد واصل

که از وصلم کنی مقصود حاصل

یقین منصور از وی گشت حاصل

مراوراجان جان در عشق واصل

کنون خضر از محمد گشت واصل

کزو مقصود کل بینی تو حاصل