کنون می خورد چنگ سازد همی

سر از هر کسی برفرازد همی

بتاج کیی گر ننازد همی

چراخلعت از دوک سازد همی

یکی بر سپه اسپ تازد همی

چو شیر دژم سرفرازد همی

بدان شیر جنگی بنازد همی

به نیروی وی سرفرازد همی

به نوی یکی شهر سازد همی

ز هر شهر مردم نوازد همی

تو گفتی زمین رزم سازد همی

سپه ساخت بر چرخ بازد همی

تو گفتی زمین زر گدازد همی

هوا زرد بیرم طرازد همی

تو گفتی هوا رود سازد همی

و یا چرخ بربط نوازد همی

سپاهان ز فرّش بنازد همی

که شاه اندر او گاه سازد همی

بنازد دل و جان بنازد همی

به میدان چو شاه اسب تازد همی

بر آن دشت کاو اسب تازد همی

تو گویی همی گوی بازد همی

هر زمان بر رنگ و بو نازد همی

در ره عشقم زبون سازد همی

نرگس بیمار باز قد بفرازد همی

تکیه زنان برعصا بسبزه تازد همی

وز فر دینار چند برگل نازد همی

همال رندان مست عربده سازد همی

نه سر پنجه ای تیغ بازد همی

نه دستی سنان برفرازد همی

که بر لشگری تیغ یازد همی

تو گویی که بازیچه سازد همی

چشم مستت شوخی آغازد همی

وز نگاهی کار ما سازد همی

از دم فتنه برون تازد همی

خوبش را ابن‌اللبون سازد همی