گنجور

 
ایرانشان

به نام شهنشاه گیتی گشای

فریدون به دانش، سکندر به رای

گیومرث نامِ منوچهر چهر

سیاوخش دیدارِ هوشنگ مهر

فرامرز گردن، فریبرز یال

تهمتن دلِ زال تن، سام یال

چو موبد به دین و چو کسری به داد

ز تخم پشنگ و به خوی قباد

به نیرو چو پیل و به زَهره چو ببر

به کوشش چو دریا، به بهره چو ابر

ببیند همه بودنیها به رای

چو کیخسرو از جام گیتی نمای

بدوزد به یک تیر با شیر، گور

چو آهوی پی خسته، بهرام گور

ستاره سپاه بزرگان او

شهاب است شمشیر ترکان او

ز گاهِ گیومرث تا گاهِ ما

نبوده ست برتر کس از شاهِ ما

ز رویین دزم چند رانی سخن

که گشت آن سخن باستانی کهن

پرستنده ی تخت این شهریار

به مردی فزون است از اسفندیار

که از شاهدژ چون برآورد خاک

حصاری و کوهی چنان هولناک

سر کوه بر برج پرواز داشت

مگر با ستاره یکی راز داشت

نه دز بود کآن چرخ را باره بود

بدو اندورن مرد خونخواره بود

سپاهی مر او را چو دیو رجیم

جهان از تف تیغشان پر ز بیم

به شب در سپاهان نیارست خفت

سپاهی و شهری به نزدیک جفت

همی شاه یک سال رزم آزمود

که با کوه پتیاره چاره نبود

ز بالا چو سنگ اندر آمد همی

هلاک یکی لشکر آمد همی

به زور خدای آن چنان هول جای

درآورد شاه دلاور ز جای

گرفتار شد خواجه ی بدگمان

برون کردش از پوست هم در زمان

از آن بادساران نماندند کس

زهی شیردل، شاه فریادرس

جهان ایمنی یافت از رنجشان

فرو خورد خاک زمین گنجشان

سپاهان ز فرّش بنازد همی

که شاه اندر او گاه سازد همی

به تن شاد باد و به دل شادباد

همه بار شمشیر او داد باد

هنوز از لبش شیر بوید همی

سخن جز به گفتن نگوید همی

چو می گرددش سال خود چون بود

فلک زیر پایش چو هامون بود

که نه زار دستور هم راز نه

همه رای او با هم آواز نه

ز بیمش بدرّد دل شیرِ جنگ

ز دادش ننازد به ماهی نهنگ

دو چندان که شاهان روی زمین

کشیدند صف پیش جویای کین

بدین اندکی سال خسرو کشید

که روزی، شکن بر سپاهش ندید

ملکشاه را چشم روشن شود

چو شاه جوان زیر جوشن شود

بنازد دل و جان بنازد همی

به میدان چو شاه اسب تازد همی

به بزم اندرون ماه گردون کش است

به رزم اندرون شاه دشمن کش است

جهان روشن از مایه ی بخت اوست

زمین ایمن از پایه ی تخت اوست

شنیدی که بر لشکر تازیان

چه آمد ز کردار خسرو زیان

اگر بازگویم یکی دفتر است

ولیکن مرا رای از این دیگر است

چو بر مرد بیدین سرآمد زمان

گریزان شد آن کس که بُد بدگمان

از ایران یکی سوی ایشان شتافت

نهانی چنان کش نشان کس نیافت

شه تازیانش بپذرفت و گفت

که گشتم به چیز و به جان با تو جفت

اگر شهریارت بخواهد ز من

سپر دارم از پیش تو خویشتن

ندانست بیمایه کآن گفت و گوی

چه مایه گزند آردش پیش روی

ندانست کز آفتاب بلند

چگونه گریزد تن مستمند

چو آگاه شد شاه شد خواستار

نیامدش گفتار شاه استوار

بپچید گردن ز فرمان و پند

نیامدش پند کسان سودمند

ندانست کآن کس که گردن کشید

همی چادر سرخ در تن کشید

همی گفت او زینهار من است

سپاه شهنشه شکار من است

خروشید کوس از در شهریار

که شاها ز دشمن بر آور دمار

تبیره همی گفت کز بهر دین

به گردن برآور گران گرز کین

ببستند بر کینه ی تازیان

دلیران و گردان خسرو میان

به گردون بر آمد یکی تیره گرد

چو تند اژدها شاه شد رهنورد

چو آگاهی آمد به شاه عرب

که آمد شهنشاه والانسب

بجوشید تازی چو مور و ملخ

سیه گشت هامون و دریا و شخ

ز نیزه جهان گشت چون بیشه ای

دل هر سواری در اندیشه ای

چنان تازیان حمله کردند تیز

که گفتی برآمد یکی رستخیز

بر آن بادپایان چو پرّنده زاغ

دمان و دنان پیش دریا و راغ

همی هرکسی خویشتن را ستود

ز راز زمانه کس آگه نبود

تو گفتی به مردی ندارندشان

سواران خسرو شکارندشان

جهانجوی برداشت از سر کلاه

بجای نماز آمد او دادخواه

همی گفت کای پاک برتر خدای

تویی آفریننده و رهنمای

همه ساله دانی که از بهر دین

منم برکشیده چنین تیغ کین

تو دادی مرا پادشاهی و تخت

کنون هم تو آسان کن این کار سخت

چنان کز زبانش سخن شد رها

پدید آمد از آسمان اژدها

یکی اژدها همچو کوهی سیاه

بترسید از او شهریار و سپاه

سوی خسرو آورد روی از هوا

پراندیشه شد شاه فرمانروا

همانا یکی راز کردش پدید

که از دشمنت جان بخواهم کشید

وز آن پس سوی دشمن آورد روی

دو لشکر کشیده دو دیده در اوی

تو گفتی ذنب جفت مریخ شد

به گیتی چنین روز تاریخ شد

هم اندر زمان نامداری ز راه

سر دشمن آورد نزدیک شاه

برآمد یکی غلغل و تیره گرد

دل تازیان کرد از آن پر ز درد

سواران تازی گریزان شدند

چو برگ از سر شاخ ریزان شدند

همه دشت پر کُشته و خسته شد

تو گفتی پی اسبشان بسته شد

ز پس تیرباران و از پیش آب

به خوردن دل ماهیان را شتاب

بر آن دشت تا سالیان گرگ و شیر

از آن تازیان خورد یابند سیر

که کینه ز فرّ شهنشاه بود

کرا اژدها هوش بدخواه بود

شمردن نبایست از آن دیگران

که سالارِ دور است و شاهِ قران

هر آن کس که باشد به دل دشمنش

چو شاه عرب باد بی سر تنش

من اندر جهان بر مهان سرورم

که شاه جهان را ستایشگرم

چنان داستانی بگفتم ز پیش

به نام جهاندار پاکیزه کیش

پراگنده گشته ست گرد جهان

نشاید همی جز کنار مهان

بخوانید و بر شه ستایش کنید

ز یزدان بر او بر نیایش کنید

همین نامه را تاجدار وی است

که گردنده گردون به کام وی است

همان نامه کش نام شاه آور است

به گوینده بر آفرین درخور است

چنین داستان تا سرآید جهان

ز من یادگار است نزد مهان

تو دریایی ای شاه و من دُرّ جوی

نهاده به دریا به امّید روی

اگر درّ یابم یکی زین میان

همانا نیاید به دریا زیان

چنان بخششم ده که شاهان دهند

به فرزانه و نیکخواهان دهند

که من بنده و نیکخواه توام

ستاینده ی تاج و گاه توام

ز یزدان همی خواهمت روز و شب

به نفرین دشمن گشاده دولب