فزون گشته ده سال تا روزگار
برآشفت بر نامور شهریار
سر تاجداران ملکشاه شاه
از آنگه که شد سوی آن بارگاه
جهان همچو دریا درآمد به جوش
ز تیغ سواران فولادپوش
به هر کشوری تیغ بارانش تیر
ز هر لشکری بَر شده دار و گیر
به تاراج داده همه کاخها
شکسته همه باغها شاخها
بزرگان ز جان ناامید و نژند
فرومایه را جایگاه بلند
هشیوار و فرزانه دور از گروه
ز مردم نهان گشته دانشپژوه
جهان بازگشته ز دیوان زوش
که نه پای دارند و نه چشم و گوش
ندانند جز آتش افروختن
مگر کشتن و غارت و سوختن
چنان گر بماندی دو سال دگر
به گیتی نماندی یکی نامور
همانا ببخشود یزدان پاک
بدین مردم خیره دردناک
ز پُشت ملکشاهِ با داد و دین
یکی ماهرو تاجدار گزین
که خورشید او سرفرازد همی
بزرگی ز نامش بنازد همی
کشیدن نداند زمین بُرز او
کند پست البرز را گرز او
شه شهریاران محمد که ماه
مر او را پرستش کند سال و ماه
ز توران به ایران سپاهی کشید
که خورشید روی زمین را ندید
هنوز از ره آهنگ دشمن نکرد
که دشمن گریزان شد از پیش گرد
سپاه انجمن شد بَرِ شهریار
همی خواست هر یک به جان زینهار
بَدان را ز روی زمین پاک کرد
به جای چنان زهر تریاک کرد
تن بدسگالان به دو نیم کرد
دل دشمنان را پر از بیم کرد
جهان همچنان شد که بود از نخست
چو آب وفا روی خسرو بشست
بگسترد نیکی برین پهن بوم
نهان گشت از او مرد بیداد و شوم
به سوی سپاهان کشید آن سپاه
ندیدم چنان نامور بارگاه
ز دیدار فرّش فروماندهام
بدو نام یزدان همی خواندهام
همی گفتم ای دادگر یکخدای
جهان را تو این شاه کن کدخدای
که دارد تن پیل و فرّ کیان
دل شیر و بازوی ببر بیان
به زرم اندرون کوه در جوشن است
به بزم اندرون چون مهِ روشن است
گهِ خشم، رخساره چون کَه کند
گهِ کینه از شیر روبه کند
گهِ رزم تیغش سر افشان کند
گهِ بزم دستش دُر افشان کند
ز دادش خورد میش با گرگ آب
نهد خایه تیهو به زیر عقاب
اگر بچه آهو کند پیش یوز
ندرّد به داد شه کینهسوز
خدنگش در آرد ز گردون عقاب
کمندش کشد قرصهٔ آفتاب
کمانگُهره چون بر گشاید ز شست
چو مهر از ستاره برآید ز دست
از انبوه درگاه وز لشکرش
از آزاد وز بنده وز چاکرش
بهاران که انبوه بارد تگرگ
نبارد مگر به سر تیغ و ترگ
درفشش بساید همی بر سما
زند خیمه در دیدهٔ اژدها
چنین شاه فرخنده جاوید باد
سرش برتر از ماه و خورشید باد
چو دشمن دگر باره بگشاد پر
سپاهی بیاراست بی حد و مر
ز تازی و از دیلم و ترک و کرد
دلاور سپاهی که بایست برد
به جایی که چون کرد خسرو مصاف
مصافی فزون بود از کوه قاف
به یک حمله برداشت دشمن ز جای
که دارد بَرِ سیل جز کوه پای؟
بسا تن که در خاک و خون خوار کرد
ز خون، دامنِ دشت گلنار کرد
هنوز اندر آن دشت تا سالیان
خورد گرگ و روباه پشت و میان
یکی را برانند در دشت کین
جو قارون فرو بردشان بر زمین
ز کار سپاهان اگر اندکی
تو را باز گویم ز سیصد یکی
چنان نامداران و کینگستران
چنان رزمجویان و گُندآوران
که دانی که هستند در اصفهان
ز گاهِ سرافراز شاهنشهان
جهان کرده بر خسروِ راد تنگ
نه روی شتاب و نه جای درنگ
چو حلقه شده دشمنان گِرد شاه
به کردار کوهی میان سپاه
شب و روز جز تاختن کار نَه
سپاهش به جز اندکی یار نَه
خدنگ سپاهش ز بالای شهر
ببارید بر دشمن شاه زهر
همه دامن شهر پر کشته بود
ز خون زندهرود ارغوان گشته بود
چو هنگام آن دید کآید برون
برون تاخت همچون کُهِ بیستون
سپاه و سپهبد به هم بر درید
کسی گَرد پای سمندش ندید
هر آن کو رسید اندر آن تاجور
ز پولاد پشتش بُد از تیر سر
زمین بستر و خاک بالین او
نشسته کسی بر سر زین او
عقاب اندر آن دشت ره گم کند
هنوز آرزو مغز مردم کند
کدامین زمین است یا دشت و کوه
که نعل سمندش نکرد آن ستوه
زهی شیردل شاهِ کشورگشای
همیشه نگهدارِ یادت خدای
تو فرزند آنی که یک تاختن
همی کرد از انطاکیه تا ختن
پسر کو نماند پدر را نخست
نژادش همی کرد باید درست
پسر چون ندارد نشانهای باب
از او زود گیرد زمانه شتاب
پسر کو ندارد نشان پدر
به بیگانه خوان و مخوانش پسر
به مغز اندر اندیشه دارم بسی
خرد بر دل خود گمارم بسی
که تا از همه خسروان زمین
کدامست کو کرد کاری چنین
ز کردار این نامور شهریار
به یاد آیدم بهمن اسفندیار
که با او فرامرز رستم چه کرد
چهل سال از وی بر آورد گرد
دلم آرزو کرد این داستان
به شعر آرم از گفتهٔ باستان
بدان تا ز من یادگاری بُوَد
خردمند را غمگساری بود
به نام خداوند والاگهر
پدر بر پدر خسروِ نامور
که ایران و توران سپاه وی است
جهان روشن از تاج و گاه وی است
چو آغاز این نامه آراستم
شب تیره از دادگر خواستم
که طبعم نگردد ز گفتار، سست
روان روشنم دارد و تن درست
مگر خدمتِ شه به جای آورم
سخنها همه زیر پای آورم
بدان تا بداند گرانمایه شاه
که هم بازگردد بدو این کلاه
چو شاه از سپاهان بدین مرز راند
بر آن تخت منشورِ شاهی بخواند
از این نامه پردخته بودم تمام
به نام شهنشاه فرخندهکام
که جاوید باد افسر و تخت او
فلک بنده و چاکرش بخت او
ولیکن چو بودم به تن ناتوان
به درگاه خسرو شدن چون توان؟
تن از درد لرزان به مانند بید
سیه گشته همرنگ عاج سفید
چو شاه جهان شد به آرامگاه
به شادی نشست از بَر تخت، شاه
به دست جگرگوشهای دادمش
به درگاه خسرو فرستادمش
مگر میر«مودود» لشکر فروز
که بادا شبش روز و نوروز روز
یکی سوی این داستان بنگرد
وزان پس به نزدیک خسرو بَرد
حسین علی آن سرافراز طوس
که طوس است از او همچو گنج عروس
چنان مردمِ شاه را نیکخواه
کند پایمردی به درگاه شاه
امیدم چنانست از کردگار
درخت امید من آید به بار
که شاهِ جهان همچو دریاست پس
ز وی ناامیدی نیاید به کس
به لفظی دو صده بنده قارون کند
ز قارون تواند که فزون کند
بزرگانِ شهرِ من و راستان
بخواندند سرتاسر این داستان
پسندیده دیدند امّیدوار
نیایش گرفتند بر شهریار
همی تا جهان باشد او شاه باد
بلند افسرش برتر از ماه باد
به گیتی هر آن کو نخواهدْش کام
مبیناد کام و مباداش نام
چنین باد کامش که گفتم چنین
سپهر آسمان آسمانش زمین
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.