گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دوستان آمد ز ره باباشمل

ذکر او حی علی خیر العمل

سال پارین با سران و مهتران

رفت و شد مهمان از ما بهتران

رفت از ایران تا زمانی والمد

در هتل‌ها یکه و تنها لمد

مدتی با خوبرویان سر کند

خستگی‌های سیاست درکند

پر نماید چنتهٔ خالی شده

سرخ سازد رنگ متقالی شده

با گروه دختران چشمک زند

در میان حوضشان پشتک زند

فارغ از افکار ابلیسی شود

پارسی‌گو ترک‌، پاریسی شود

چندگاهی غیب گردد از نظر

چند روزی دور ماند از خطر

وارهد از دعوی ترکی‌گری

وز هجوم و حملهٔ پیشه‌وری

گیرد از دولت به هر کیفیتی

خرج راهی‌، حکم ماموریتی

فاصله گیرد جناب اوستا

ازکشاورز و رضای روستا

از دم فتنه برون تازد همی

خوبش را ابن‌اللبون سازد همی

گفت‌: کن فی الفتنه کاین اللبون

باش چون بچه‌شتر در آزمون

نه تو را پستی که آرندت به زیر

نه تو را پستان کزو دوشند شیر

راحت و آزاد چون باباشمل

جیم شو هرجا که مشکل شد عمل

تا چو افتد آب‌ها از آسیا

دوستان گویند: هان بابا، بیا

آسیا ایمن‌ شده‌ست از کندوکوب

وقت‌شلتاق‌است برگرد از اروپ

ای اروپا می‌روم سوی وطن

بعد ازین، یا جای تو، یا جای من

ای اروپا آسیا اوراق شد

طاقت بابا ز هجران طاق شد

ساحت ایران به خون آغشته شد

وان که بایدکشته گردد، کشته شد

مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت

خلق محتاج غذای روح گشت

ای ز طوفان جسته‌، آمد نوحتان

تا کند حاضر غذای روحتان

من نه آن نوحم که در کشتی نشست

بل‌من‌آن‌نوحم که‌ازطوفان‌بجست‌

من چو کنعان‌زادهٔ نوحم درست

کاز پدر برگشت و راه کوه جست

نوح و اهلش جمله در کشتی شدند

صادقانه پنجه با طوفان زدند

من پدر را ترک کردم بیدرنگ

راه جستم بر سرکوه فرنگ

روز طوفان بر زبان‌: این‌المفر

بعد طوفان خواجه برگشت‌ از سفر

همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک

دوستان را جا بماند و زد به‌چاک

حال فارغ کشته از هر دغدغه

تنگ تر بسته کراوات و یقه

شد چو آذربایجان پاک از نفاق

خواجه وارد گشت با صد طمطراق

گشت دایر دفتر بابا شمل

رفت بابا بر سر شغل و عمل

کرم‌های کار را از هر طرف

جمع کرد و چیدشان اطراف رف

پس میان بستند آن بیچارگان

خدمت باباشمل را رایگان

شد رف و درگاه و طاق و طاقچه

پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه‌

شاعرانی فاضل و رند و جوان

پاک‌تر ز افرشتگان آسمان

نان خود را خورده و جان می‌کنند

پس حلیم خواجه را هم می‌زنند

از مناعت بر فراز فرقدان

روز و شب «‌الفقر فخری‌»‌ بر زبان

خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ

لیک «‌بابا» را دهد خرج فرنگ

شعرهایی گفته چون آب روان

از پی مضمون به هر جانب دوان

نقش‌هایی طرح کرده چون نگار

متقن و پرمغز و خوب و خنده‌دار

بهر بابا بی‌محابا ساخته

جمله را تقدیم بابا ساخته

جیب بابا پر ز دینار و درم

در محافل کرده از نخوت ورم

لیکن آن بی‌دست و پای ساده‌دل

پای سعیش مانده ز استغنا به کل

جزمهندس کاو ببسته‌بار خوبش

مابقی سرگشته اندرکار خویش

باز بابا ناخلف فرزند شد

ناخن فحشش به مخلص بند شد

امر شد از مصدر عز و علا

که به‌مخلص فحش بارد بر ملا

ربشه مشروطه‌خواهان برکنند

پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند

زان سبب بابا شکم را داده پیش

می‌زند دائم بر این درویش نیش

جای ذوقیات شیرین لطیف

می‌دهد دستور دشنام کثیف

از خصومت می‌زند دم وز مرا

می‌دهد فرمان فحش و افترا

بر سر یزدان‌پرستی همچو من

می گذارد نام غول و اهرمن

گر من و امثال من اهریمنند

گنجوی‌ها ریمن بن ریمنند

من شدم اهریمن این بوستان

تا چرا کردم دفاع دوستان

گر دفاع دوستان اهریمنی است

پس دفاع اجنبی را نام چیست‌؟

جان بابا کج نشین و راست گو

آنچه پرسم بی‌کم و بی کاست گو

وعده صیدی بزرگت داده‌اند

کاین‌ چنین چنگال گرگت داده‌اند

جان بابا اهرمن می‌خوانیم

هم‌طراز خویشتن می‌خوانیم

گاه گویی چون ملک باشد بهار

خالی از دوز و کلک باشد بهار

هم ملک‌، هم اهرمن خوانی مرا

این تناقض را نمی‌دانم چرا؟

هرکه را باشد دل و جان ملک

کی ‌شود در سلک دیوان منسلک

جان بابا خویش را ارزان مده

بشنو از من خامه را از کف بنه

شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار

جان بابا را به ورّاجی چکار

در اداره مال دولت بردنت

خوشتر از نزل اجانب خوردنت

در اداره گر بری‌ زر،‌ خشت خشت

بهتر است از این تناقض‌های زشت